چند وجب خاک

مجله فرهنگی «هفت راه»: من و زنم واقعا مزرعه‌دار نیستیم، من که هیچ، لِریس هم نیست. به گمانم ما ملکمان را در پانزده، شانزده‌کیلومتری ژوهانسبورگ در یکی از جاده‌های اصلی خریدیم که چیزی را در خودمان تغییر دهیم؛ در ازدواجی مثل مال ما آدم زیادی وراجی می‌کند، بعد آرزو می‌کند کاش هیچ صدایی نباشد، فقط سکوتی ژرف و رضایت‌بخش. معلوم است که مزرعه از عهدهٔ این برنیامده ولی خیلی چیزهای دیگر برای ما آورده، چیزهایی غیرمنتظره، بی‌منطق. لریس که فکر می‌کردم یکی دوماهی در اندوهی چخوفی خلوت‌نشین شود و بعد، این‌جا را برای خدمت‌کار‌ها بگذارد و دوباره برای گرفتن نقش‌هایی که می‌خواست، تلاش کند و‌‌ همان بازیگری شود که دلش می‌خواست، در کار ادارهٔ مزرعه غرق شده؛ با‌‌ همان جدیتی که یک وقتی به صورت‌های ذهنیِ نمایش‌نامه‌نویس‌ها جان می‌بخشید. اگر به‌خاطر او نبود، باید مدت‌ها پیش مزرعه را ول‌می‌کردم. دست‌هایش، ساده و کوچک و مراقبت‌شده -از آن بازیگرهایی نبود که لاک قرمز می‌زنند و حلقهٔ الماس می‌اندازند- به‌ سختیِ پنجه‌های سگ هستند.

البته که من فقط شب‌ها و آخرهفته‌ها آن‌جا هستم. در آژانس مسافرتیِ لوکسی شریک‌ام که دارد رونق می‌گیرد یعنی همان‌طور که به لریس گفتم، باید رونق بگیرد تا بتوانیم مزرعه را نگه‌داریم. با این‌که می‌دانم که از پسِ مخارجش برنمی‌آییم، و با این‌که بوی شیرین مرغ و خروس‌هایی که لریس پرورش می‌دهد، حالم را به‌هم می‌زند و برای همین حتی از کنار مرغ‌دانی رد نمی‌شوم؛ باز هم به‌نظرم مزرعه زیباست، یک جور زیبایی دارد که تقریبا از یادم‌ رفته بود، به‌ویژه صبح‌های یک‌شنبه‌ای که بلند می‌شوم و به چراگاه می‌روم و از نخل و حوض ماهی و آب‌خوری نماسنگیِ پرنده‌ها که در حومه‌ها پیدا می‌شود خبری نیست، بلکه اردک‌های سفید روی آب‌گیر را می‌بینم و یونجه‌زار، این ویترینِ بی‌نظیر چمن را می‌بینم و گاو نر کوچک و چهارشانه‌ای با چشمان خیره که یکی از جفت‌هایش صورتش را به‌نرمی میلیسد. لریس با موی ژولیده بیرون می‌‌آید و در دستش ترکه‌ای است که مایع شست‌وشوی دام‌ها از آن چکه می‌کند. می‌ایستد و لحظه‌ای نگاهش حالتی رویایی به خود می‌گیرد،‌‌ همان نگاهی که بعضی وقت‌ها در آن نمایش‌ها ادایش را درمی‌آورد. می‌گوید: «فردا جفت‌گیری می‌کنند، روز دومشان است. ببین آن ماده چقدر دوستش دارد، ناپلئون کوچولوی من.»

به خاطر همین چیز‌هاست که وقتی مردم عصرهای یک‌شنبه به دیدنمان می‌آیند، وقتی نوشیدنی می‌ریزم، ممکن است صدای خودم به گوشم برسد که دارم می‌گویم: «هرروز که از شهر به طرف خانه رانندگی می‌کنم و از آن ردیف خانه‌های حومهٔ شهر می‌گذرم، تعجب می‌کنم که چطور یک وقتی تحملش می‌کردیم… می‌خواهید نگاهی به این دور و بر بیندازید؟»

و این من‌ام که دارم دختری زیبا و شوهر جوانش را که با احتیاط قدم بر می‌دارند به ساحل رودخانه‌مان می‌برم، دختر وقت عبور از میان پایه‌های ذرت و پشکلِ لگدکوب‌شدهٔ گاو که مگس‌های زمردی دور و برش ویزویز می‌کنند، حواسش به جوراب‌هایش است و می‌گوید:

«…تنش‌های شهر لعنتی. تازه آن‌قدر هم نزدیک‌اید که خودتان را برای یک نمایش به شهر برسانید! من که فکر می‌کنم از دو طرف بُرد کرده‌اید!»

و برای لحظه‌ای این پیروزی را می‌پذیرم، انگار که خودم از پسش برآمده باشم – چیز محالی که تمام زندگی‌ام را برای رسیدن به آن تلاش کرده‌ام- انگار حقیقت این باشد که این من‌ام که توانسته‌ام از دو طرف بُرد کنم؛ نه این‌که به‌جای یکی از دو حالت، خودم را در حالت سومی یافته‌ام، حالت سومی که اتفاقا هیچ پیش‌بینی خاصی برایش نکرده بودم.

با این حال در لحظه‌های معقول‌ترمان،‌‌ همان وقت‌هایی که شور و حرارت واقعیِ لریس به‌اندازهٔ شور و حرارت نمایشی‌اش برای من آزارنده است و او هم معتقد است حسادت من به این شور کذایی، گواه آن است که هرگز زوجِ مناسبِ او نبوده‌ام، دست‌کم صادقانه باور داریم که از تنش‌های خاصِ شهر که مهمانانمان درباره‌اش حرف می‌زنند، گریخته‌ایم. وقتی مردم ژوهانسبورگ از «تنش» حرف می‌زنند، منظورشان عجلهٔ مردم در خیابان‌های شلوغ نیست، دعوا سرِ پول نیست، ویژگیِ عمومیِ رقابتیِ زندگی شهری هم نیست. منظورشان تفنگ‌های زیر بالشِ سفید‌ها ونرده‌های ضدسرقت پنجره‌هایشان است. منظورشان آن لحظه‌های غریبی است که در پیاده‌روهای شهر، یک سیاه برای رد شدنِ یک سفید کنار نمی‌کشد.

فقط شانزده‌کیلومتر بیرون شهر، در روستا، اوضاع بهتر است. در روستا ته‌مانده‌های اندکِ مرحلهٔ پیش از گذار [۱]  باقی‌مانده و رابطهٔ ما با سیاه‌ها تقریبا ارباب-رعیتی است. درست نیست، می‌دانم، منسوخ شده ولی این حوالی دردسرش کمتر است. ما نرده‌های ضدسرقت نداریم، تفنگ نداریم. کارگرهای مزرعه زیرِ دست لریس، با زن و بچه‌هایشان همین‌جا زندگی می‌کنند. ما همیشه به خودمان می‌بالیم که این بیچاره‌ها با ما که هستند از چیزی نمی‌ترسند؛ لریس همان‌قدر که از زنی که خودش هیچ‌وقت بچه نداشته بر‌می‌آید، حتی هوای بچه‌هایشان را هم دارد، و بچه و بزرگشان را وقتی مریض می‌شوند، دواودرمان می‌کند.

به‌خاطر همین بود که وقتی شبی در زمستان پارسال، بعد از این‌که خیلی وقت بود به رخت‌خواب رفته بودیم، آلبرت به شیشهٔ پنجرهٔ ما زد، وحشت نکردیم. من در تخت‌خواب نبودم، در اتاق پهلویی که هم رخت‌شوی‌خانه بود و هم رخت‌کن خوابیده بودم. لریس مرا رنجانده بود و نمی‌خواستم کوتاه بیایم. آمد و بیدارم کرد. گفت: «آلبرت می‌گوید که یکی از کارگر‌ها مریض است.» گفت که: «به‌نظرم بهتر است بروی ببینی. برای هیچی که نصفِ‌شبی بیدارمان نکرده.»
«ساعت چند است؟»

«چه فرقی دارد؟» لریس یک‌طور اعصاب‌خُردکنی منطقی بود.

زیر نگاه او، معذب بلند شدم. نمی‌دانم چه سرّی است که هر جای دیگر می‌خوابم، چیزی پیش می‌آید که سنگ روی یخ شوم. با وجود این، صبح روز بعدش سرِ صبحانه که با من حرف می‌زند، اصلا نگاهم نمی‌کند، می‌فهمم که ناراحت شده و به‌اش توهین شده. گیجِ خواب، به‌هرحال راه افتادم.

وقتی به دنبال نورِ رقصان چراغ‌قوه می‌رفتیم، از آلبرت پرسیدم: «کدام‌یکی از کارگرهاست؟»

گفت: «خیلی مریض است. خیلی مریض، ارباب.»

«کی؟ فرانز؟» یادم آمد که هفتهٔ پیش فرانز سرفه‌های شدیدی می‌کرد.

آلبرت جواب نداد، گذاشت من توی مسیر بروم و خودش کنارم از روی علف‌های بلندِ پلاسیده قدم برمی‌داشت. وقتی نور چراغ‌قوه روی صورتش افتاد، دیدم که عمیقا شرمسار بود.

گفتم: «این کار‌ها برای چیه؟»

صورتش را پایین‌تر از نور برد. «تقصیر من نیست ارباب. من خبر ندارم. پتروس من را فرستاد.»

کلافه، او را به سمت آلونک‌ها بردم. و آن‌جا روی تخت آهنیِ پتروس با پایه‌هایی از آجر، پسری جوان افتاده بود، بی‌جان. پیشانی‌اش هنوز می‌درخشید، از عرقی سرد؛ بدنش گرم بود. کارگر‌ها گِرد ایستاده بودند همان‌طور که وقتی معلوم می‌شود کسی ظرفی شکانده توی آشپزخانه گرد می‌ایستند: ساکت، بدون یک جو حسِ همکاری. زنِ یکیشان آن پشت‌ها پرسه می‌زد؛ دست‌هایش را زیر پیش‌بندش به‌هم می‌مالید.

از زمان جنگ تا آن‌موقع مُرده ندیده بودم. این‌بار خیلی فرق داشت. احساسم با بقیه یکی بود: غریبگی، بیهودگی. پرسیدم: «چه‌ش بوده؟»

زن با کفِ دست به سینه‌اش زد و سرش را تکان‌تکان داد که حکایت از نفس‌تنگی‌ای دردناک داشت.

حتما از ذات‌الریه مرده بود.

رو به پتروس کردم: «این پسر کیه؟ این‌جا چه‌کار می‌کرده؟» در نور شمعِ روی زمین، پیدا بود که پتروس داشت می‌گریست. دنبالم از در بیرون آمد.

بیرون، در تاریکی، منتظر شدم تا به حرف بیاید. اما نیامد. «پتروس. یالا. به من بگو این پسره کی بود. دوستت بود؟»

*این داستان در سال ۲۰۱۰ با عنوانSix Feet of the Country در مجموعهٔ Life Times: Stories ۱۹۵۲-۲۰۰۷ چاپ شده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهارده + 11 =

دکمه بازگشت به بالا