یک نفر را نشان بدهید که از زیر شنل گلشیری بیرون آمده باشد!/ادبیات معاصر از بوف کور و گلشیری آسیب اساسی دید
مجله فرهنگی «هفت راه»- گروه کتاب: جعفر مدرس صادقی نویسنده کتاب های چون «گاوخونی» و «وقایع اتفاقیه» اخیرا در گفتوگویی با ماهنامه «سینما و ادبیات» از موضوعات مختلف در حوزه ادبیات سخن گفته است و انتقاداتی را نسبت به هوشنگ گلشیری و «بوف کور» مطرح کرده است که خواندن آن خالی از لطف نیست:
در بخشی از این گفتوگو مدرس صادقی در پاسخ به سوالات مصاحبهکننده در ارتباط با گلشیری و جایگاه ادبی وی گفته است: «یک نفر را نشان بدهید که از زیر شنل گلشیری بیرون آمده باشد و بالیده باشد و یک نویسنده شاخص و صاحب سبکی شده باشد برای خودش.» و «ادبیات معاصر ما از دو ناحیه آسیب اساسی دیده است: یکی از ناحیه بوف کور و یکی از ناحیه هوشنگ گلشیری.»
در ادامه متن این بخش از گفتوگو آمده است:
– جایی خواندم که از شما نقل قول شده بود که بهتر بود گلشیری وقتش را صرف نوشتن داستانهای خوبی چون شازده احتجاب میکرد. به جای اینکه وقتش را صرف این کند که شاگرد تربیت کند و نسخههایی شبیه خودش را تکثیر کند. آیا شما معتقد هستید که آموزش داستاننویسی به تکثیر داستاننویس منجر میشود؟
به نظر من، آقای گلشیری سر این قضیه خیلی وقت خودش را تلف کرد، اما خب، دوست داشت. قصه دوست داشت و با معلمی هم خیلی حال میکرد. همیشه تعداد زیادی شاگرد و مرید سینهچاک دور و برش بودند که به او داستان میدادند و او با علاقه میخواند و حاشیهنویسی میکرد و حکم صادر میکرد که بد است یا خوب است یا اینجاش را درست کن و اونجاش را درست کن و علامت میزد. حاصل این کار چی شد؟ کی از توی این شاگردها درآمد؟ شما یک نفر را نشان بدهید که از زیر شنل گلشیری بیرون آمده باشد و بالیده باشد و یک نویسنده شاخص و صاحب سبکی شده باشد برای خودش. اما تا دلتان بخواهد نویسندههایی مثل خودش تربیت کرد: گلشیریزدهها. من فکر میکنم ادبیات معاصر ما از دو ناحیه آسیب اساسی دیده است: یکی از ناحیه بوف کور و یکی از ناحیهی هوشنگ گلشیری.
خود صادق هدایت معلمی نکرد، اما کتاب بوف کور کار خودش را کرد و تأثیر خودش را روی نسل بعدی گذاشت. بوف کور زدههای دهه چهل و گلشیریزدههای دهه پنجاه یک بلایی سر داستاننویسی ما آوردهاند که آثار مخربش هنوز باقی است و من فکر میکنم تا سالهای سال باقی باشد. این دو گرایش مخرب (که دومی از قضا در ادامه و مکمل اولی بود) ادبیات داستانی ما را فلج کردند و کاری کردند که درمحدوده ادبیات محفلی در جا بزند و بال و پرش را چیدند.
گلشیری معلم خوبی نبود. گلشیری به جای اینکه یک معلوماتی دراختیار بچهها بگذارد و یک زمینهای برای آنها به وجود بیاورد تا بتوانند یک دست و پایی بزنند و خودشان را پیدا کنند، شاید بدون اینکه خودش بخواهد راهحل شخصی خودش را به آنها تحمیل کرد و دست و بال آنها را بست. دریافت گلشیری از زبان و از داستان یک دریافت شخصی و محصول معلومات ناقصی بود که خودش از طریق گوش و در محافل روشنفکری به آن رسیده بود و متأسفانه آثار و عواقب این دریافت را توی داستانهای دوستان به وفور میبینید.
– نظرتان دربارهی بوف کور و هوشنگ گلشیری برای من کمی عجیب است. ممکنه کمی بیشتر توضیح دهید که منظورتان از این دو گرایش مخرب چیست؟ من شاگرد گلشیری نبودهام، ولی از خواندن داستانهایش خیلی چیزها آموختهام. من سالهای شاگرد رضا براهنی بودم و از او هم خیلی چیزها آموختم.من برعکس شما فکر میکنم که کارگاههای گلشیری و براهنی در دههی شصت و اوایل هفتاد، فضایی برای کسانی که میخواستند بنویسند فراهم کرد. همانطور که میدانید آن سال ها ادبیات در محاق بود. بعد از انقلاب تا سالها هیچ مجلهی ادبی منتشر نمیشد و تا پیش از دوم خرداد روزنامهها صفحهی ادبیات و هنر نداشتند. فکر نمیکنید در آن شرایط کارگاههای براهنی و گلشیری فضایی برای جوانهایی که مشتاق نوشتن بودند فراهم میکرد؟ طبیعی است نمیتوان از دو کارگاه انتظار داشت که نقش مجله یا روزنامه را بر دوش بکشند و مسلماً کمی محفلی بودند، ولی در آن شرایط برای آدمی مثل خودم که آن زمان پانزده شانزده ساله بودم و مشتاق خواندن و نوشتن… بعد از خواندن کتابهایی که آن زمانها مد بود مثل جان شیفته و ژانکریستف و رمانهای نویسندگان روس، چه راهی پیش پایم بود؟ چه جوری باید میفهمیدم که باید مارکز و بورخس و حتی چوبک بخوانم؟ حتی رمانهای خود شما؟ یک جوان در شرایطی که مجله یا روزنامهی ادبی منتشر نمیشود (منظورم دورانی است که آدینه و دنیای سخن هم هنوز منتشر نمیشد) و در دانشگاهها هم چیزی تحت عنوان ادبیات معاصر یا ادبیات خلاقه وجود نداشت و ندارد، چه جوری باید چیزی بیاموزد؟
فکر میکنم با این حرفهایی که زدم شما را یک کمی عصبانی کردم. خیلی ببخشید. در مورد بوف کور من یک حرفهایی توی مقدمه کتاب صادق هدایت داستاننویس زدهام که سال 1380 بیرون آمد و حالا هر حرفی بزنم تکرار مکررات میشود، اما در مورد هوشنگ گلشیری و رضا براهنی باید بگویم که من به هر دو نفر خیلی احترام میگذاشتم و سلام و علیک خیلی گرم و نرمی هم با هر دو نفر داشتم. گلشیری خیلی هم به من محبت داشت و خیلی هم دوست داشت که من بروم توی برنامههایی که برگزار میکرد شرکت کنم. یکی دو تا از کتابهای من را هم توی جلسههای نقد و بررسی گذاشتند وسط و از من هم دعوت کردند، اما من عذرخواهی کردم و نرفتم.
گلشیری خیلی حزبی نگاه میکرد به مقوله ادبیات و همیشه دوست داشت نفرات جمع کند، مثلاً غر میزد که به ما مجله نمیدهند و نمیگذارند ما کارهای خودمان را چاپ کنیم. ما یعنی خودش و شاگردهای خودش. از دست آدینه و دنیای سخن هم ناراضی بود، اما بعد از آدینه و دنیای سخن، چند تا مجله فرهنگی هنری دیگر درآمدند که مدیر مسئول، قسمت ادبیاتش را دربست گذاشت دراختیار گلشیری. خب، چی شد؟ حالا گلشیری میتوانست هر قصهای را که دوست داشت چاپ کند. چه بمبی ترکید؟ چه اتفاقی افتاد؟
یکی ازاین مجلهها مجله «مفید» بود. یک قصه هم از من توی این مجله چاپ کرد. «شازده کوچولو». شاید تنها قصهای بود که توی این مجله چاپ شد که مال شاگردهای خودش نبود. گلشیری واقعاً عاشق قصه بود. نه این قصه منظورم. هر قصهای. هر قصهای را که دوست داشت، واقعاً و از ته دل دوست داشت. وقتی که تصمیم گرفته بود که قصه را چاپ کند، از من خواهش کرد که قصه را برای او بخوانم و وقتی که داشتم میخواندم، با تمام وجودش گوش میداد و سخت درگیر قصه شد و به صفحههای آخر که رسیدم، یک اشکی هم ریخت.
یک بار، یکی دو سال بعد، من یک قصهای داده بودم به یک مجلهای که حالا اسمش یادم نیست، به قطع وزیری درمیآمد، خبر نداشتم که گلشیری دبیر ادبیات این مجله هم هست، یک روز که با یکی از دوستان رفته بودیم کارگاه کسرا که یک سری به او بزنیم، ناگهان بدون مقدمه و با یک حالتی که انگار دعوا داشت با آدم، برگشت به من گفت تو مثل اینکه تکنیک اصلاً سرت نمیشهها . گفتم چطور مگه؟ گفت این چه داستانیه نوشتی؟ تو فکر میکنی یک چنین داستانی را اصلاً میشه چاپ کرد؟ تازه فهمیدم داستانی که داده بودم به فلان مجله، افتاده است دست گلشیری. بعد برای آن دوستی که همراه من بود قصه را تعریف کرد و از او داوری طلبید که تو بگو! یک چنین قصهای را اصلاً میشه چاپ کرد؟
به یک زندانی بعد از چهار سال مرخصی دادهاند که بیاید خونه. پدر و مادر چشم به راه او هستند. پدر باغچهها را آب میدهد و مادر اتاق پذیرایی را گردگیری میکند. دختر از راه میرسد و او را میبرند توی اتاق پذیرایی و هنوز دارند چاق سلامتی میکنند که صدای زنگ در بلند میشود. مادر میرود در را باز میکند. چند نفر پشت درند که با دختر کار دارند. دختر میرود دم در. صدای تیری به گوش میرسد و وقتی که پدر میرود دم در، میبیند دختره افتاده است روی زمین. گفتم آقای گلشیری، من این داستان و فقط همین جوری بلدم تعریف کنم که میبینید. اگه تکنیک یعنی اینکه یک داستان سرراست و ساده را یک جوری بپیچونیم که اصلاً معلوم نباشه که چی به چییه و چی داریم میگیم، آره، من تکنیک مکنیک بلد نیستم و اصلاً دنبال یک چنین چیزی هم نیستم.
گلشیری استاد بود در این فن. یک قصهای را که میشود به راحتی تعریف کرد، به یک صورت پیچیده و مبهم و معماگونهای درمیآورد و یک کاری میکرد که خودش هم توی این هزارتویی که خودش ساخته بود گیر می افتاد و اسم این کار را هم میگذاشت تکنیک. نمیدانم همین تکنیک بود که به بچهها یاد میداد یا چیزهای دیگری هم به آنها یاد می داد، اما این چیزی بود که از توی نوشتههای خودش بیرون میزد و همان چیزی بود که روی نوشتههای شاگردهای خودش هم اثر گذاشت و این تصور را برای آنها به وجود آورد که یک قصه را اصلاً لازم نیست سرراست تعریف کنی و هیچ لازم نیست که خودت را مقید کنی به زمان و مکان… و به این ترتیب است که نویسنده از قصه گفتن دور میشود و خلاص میشود و بیاستعدادی و ناتوانی خودش را زیر جولان دادن در عالم هپروت پنهان میکند و میرود به سمت خود به خودنویسی و بیانضباطنویسی و شلختگی. هیچکاری سختتر از تعریف کردن یک قصه سرراست و دودوتاچهارتایی نیست. باید قصهگو باشی و ذهن سالمی هم داشته باشی و هیچ ادا و اطواری هم توی کارت نباشد و هیچ گریزی هم نزنی و نخواهی بزنی. برعکس: هیچ کاری سادهتر از فرار کردن از قصه و توی حواشی جولان دادن و خطاب به یک آدم نامعلوم نوشتن و درد دل کردن و منسرایی کردن و حدیث نفسنویسی نیست.
یک روز آقای براهنی را توی خیابان کریمخان دیدم. ایستادم کنار پیادهرو به حرف زدن. تعریف کرد که گلشیری دعوتش کرده بود برود کارگاه کسرا و برای بچههای کارگاه کسرا که شاگرد گلشیری بودند سخنرانی کند. نمیدانم سخنرانی در مورد چی بوده. لابد تکنیک مکنیک و این چیزها. یا مثلاً فرق میان ارنست همینگوی با شروود آندرسن. براهنی تعریف کرد که گوش تا گوش نشسته بودند و تازه از بیرون هم آمده بودند و صندلیها همه پر بود و روی زمین هم نشسته بودند و کنار دیوار هم ایستاده بودند و پلک نمیزدند. بعد، خندهای کرد و گفت همهی حرفهایی که زدم برای بچهها تازگی داشت. یک چیزهایی بهشون گفتم که معلوم بود تا حالا به گوششون نخورده! بعد گفت فکر میکنم کارگاه گلشیری دیگه درش تخته شد، تعطیل شد رفت! یک رقابت شدیدی بود بین این دو نفر.
البته من خیال میکنم که آقای براهنی خیلی باسوادتر بود از گلشیری و قابلیت تدریس و معلمیاش هم خیلی بیشتر بود، اما آرتیست نبود. انگیزه اصلی او برای نوشتن معلوماتی بود که داشت و آنچه مینوشت از درون او نمیجوشید. گلشیری آرتیست بود و هر چه مینوشت از درون او میجوشید، اما معلمی و وقت و نیرویی که برای نویسنده تربیت کردن صرف کرد، به او لطمه زد و فرصتهایی را که داشت از میان برد. فرق میان براهنی با گلشیری! ببخشید که این همه پر حرفی کردم و تازه مطمئن نیستم که جواب شما را داده باشم.