من مقصرم یا افخمی؟
یوسفعلی میرشکاک: معلوم نیست افخمی چه هنگام دست از سر «روز شغال» برمیدارد. اما معلوم است که اگر در اروپا یا آمریکا میخواست به فرد زینمان[i] اقتدا کند، ضمن ادای دین، از مقتدای خود پیش میافتاد؛ البته گویا برای تجلیل از سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی، جز سناریوی روز شغال، سناریوی قرص و قایم دیگری نیست که پُرآبوتاب از آب در بیاید. با این تفاوت که آبوتاب وطنی و مونتاژ کار را به مضحکه آخر فیلم میکشاند که خالی از نماد نمایشی و سفارشی بودن فیلم نیست. آخر ما هم از وقتی با فیلمهای افخمی سروکار داریم، همیشه برای «دو برداشت» خود را آماده میکنیم.
گویا نگفتم که افخمی بهترین تکنیسین در سینمای ماست و در این عرصه هیچ حریفی ندارد؛ خب، حال قضای آن را بهجا میآورم و میگویم که تنها سینماگری که مدام به استعلای هنر خود میاندیشد، کارگردان روباه(شغال) است که فیلم به فیلم پختهتر و سختهتر و سینماییتر جلوه میکند. البته ژانری که افخمی در آن درخشش بسیار دارد، سخت محدود است. افخمی در سینمای ما استاد ایجاد دلهره است؛ اما فراتراز دلهره عوالمی هست که افخمی اگر به آنها نزدیک شود، معلوم نیست عاقبت کار چه خواهد شد.
و اما فیلم، دیدنی است؛ حتی از آنجا که افت پیدا میکند(آنجا که قهرمان اصلی فیلم ـ یوهان ـ گریم میکند) باز هم کارگردان دلهرهآفرین، ما را مجاب میکند که بنشینیم و به تماشا ادامه بدهیم. همه بازیها ستودنیاند و این هنر افخمی است که میتواند غایت توانمندی فیزیک و میمیک بازیگران را آشکار کند. فیلمبرداری و میزانسن و… الخ؛ یعنی هر آنچه مربوط به تکنیک سینماست، مجابکننده تماشاگر است. اما استاد دلهره به نحوی کار را پیش میبرد که من سر در نمیآورم چرا باید مدام نگران یوهان باشم؟ آیا مشکلی پیدا کردهام؟ یا کارگردان مقصر است؟ یا هیچکدام مقصر نیستیم و مقصر اصلی سینماست؟ نمیدانم دیگران چه حال و روزی داشتند و نگران یوهان بودند یا نه؛ اما کارگردان که به خوبی دریافته بود برای ایجاد فاصله بین تماشاگر و یوهان و برهم زدن همذاتپنداری ناگزیر میان آنها، بایدکاری بکند، گریم یوهان را عوض کرد و چهره بیآزار و سمپاتیک وی را به قیافهای رماننده و آنتیسمپاتیک بدل کرد، تا بتواند سیمایی خشن و جنایتکار به وی ببخشد؛ اما پرواضح است که مصلحت چنین ایجاب میکرده، ورنه آنکه با چهره اصلی خود از تلآویو به تهران میآید، نه از شناخته شدن بیم دارد و نه از کشته شدن؛ آنهم چه کشتهشدنی که محال جلوه میکند؛ زیرا صدها مأمور علیرغم وقوف به حال و کار وی، تنها میتوانند مراقبش باشند و گویی درعرف سازمانهای امنیتی ایران و جهان، بنا بر این است که یوهانها هرگز کشته نشوند، مگر به شکل نمادین و نمایشی و هر جا که گرفتار شدند، بنشینند و خاطرات خود را بنویسند تا روزی وجهالمصالحه داد وستدهای پشت پرده باشند. نمیدانم، شاید چنین باشد و شاید نباشد.
دیگر اینکه کلیمیها در تعصب نژادی دست کمی از دشمنان خود نداشتهاند و معلوم نیست کولیهای فیلم افخمی چگونه توانستهاند خود را کلیمی جا بزنند و کجا چنین اتفاقی افتاده است؟ اگر چنین چیزی ممکن بود، امروز نه کولیها که چهرهشان از صد کیلومتری جار میزند کلیمی نیستند؛ بلکه بسیاری از بزرگان امم باقیه، خود را کلیمی جا میزدند.
مشکل دیگر فیلم افخمی این است که اغلب آدمها تکساحتیاند؛ اما افخمی این تکساحتی بودن را چنان هنرمندانه پنهان میکند که گویی جاسوس و ضدجاسوس، باید این چنین باشند. مسئله دیگر این است که پایان خوش فیلم و آن پرواز نمایشی، سخت سفارشی و وطنی واقع شدهاند و هوار میکشند که افخمی هر جا پای دلهره در میان نباشد، هیچ اهمیتی نمیدهد که قرار است تماشاگر چگونه و با چه حس و حال و درک و دریافتی سالن را ترک کند.