یک تکه دل…..
مجله فرهنگی «هفت راه»- حسین الهام: یک کارگر افغان از اهالی مزارشریف آمده خانه ما برای نظافت حیاط و پارکینگ. همین که دیدمش در دلم چیزی احساس کردم که نمیدانم چیست.
خواستم سر صحبت را باز کنم اما چه باید میگفتم؟ مثلا میگفتم محمد از مزار چه خبر؟ یا میگفتم اینجا چه میکنی؟ یا مثلا میپرسیدم پدرت، مادرت، زن و بچه ات کجا هستند؟
نمیدانستم چه باید بگویم. به خودم آمدم و دیدم دقایقی است مثل دلداده ها دارم تماشایش میکنم. محمد هم وسط کار کردنش گهگاهی سری بالا میآورد و نگاهی و خنده نمکینی که چشمهای ریزش را در صورتش گم میکرد تحویلم میداد.
خواهرم که از در حیاط وارد شد و سلام کرد، سرش پایین انداخت و زیر لب جوابی داد. ایستاده بودم که اگر بشود کمکش کنم اما نمیگذاشت.
باز هم غرق افکارم شدم، ذهنم رفت به دو سه روز مانده به اربعین، مرز مهران. وقتی که با زحمت و معجزه از مرز رد شدیم و سوار اتوبوسی شدیم که حتی مقصدش را نمیدانستیم کجاست، نجف یا کربلا؟ یا حتی بغداد و کاظمین؟ فکرم رفت به سراغ آن دو خواهر جوانی که با مادر و خالهشان به سختی سوار اتوبوسی پر از مرد شدند و یکی شان جایی برای نشستن نداشت و دغدغه ام شده بود که این همه راه را چگونه بایستد؟
با چندتایی از مردان کمی جابجا شدیم تا او هم بنشیند. از گفتگوی یکی از دخترها با پیرمردی که پشت سر ما نشسته بود، احساس کردم که خیلی کوچک و حقیرم! میگفت از مزارشریف آمده اند مرز و رفته اند مشهد و از مشهد آمده بودند تهران. از تهران هم با اتوبوسی به مهران آمده بودند تا اربعین را به کربلا برسند.
داشتم از خودم میپرسیدم که چرا دختران افغان جوان مثل بزرگترهایشان لهجه دری ندارند و چقدر مثل ما خرف میزنند و آیا تاثیر رسانه های ایران است و زبان شیرین دری و آن واژه های عمیق دارد فراموش میشود و…؟ بعد از خودم پرسیدم که چرا محمد حرف نمی زند، چرا از قند فارسی دری کلامش کمی به ما تعارف نمی کند؟
صدایی می شنوم، یک لهجه دری دوست داشتنی. تازه متوجه می شوم که محمد سطل قرمز رنگی را در مقابلم تکان می دهد! می گوید کمی آب به من می دهی؟! می گویم: «توی این آب بیارم؟ چایی بیارم؟ بذار یه چایی داغ بیارم حالت جا بیاد…» می روم که بساط چای و شیرینی و خرما را که در ذهنم چیده بودم بیاورم که محمد از پیاَم می دود و می گوید: نه حاجی جان، آب بیاور برای نظافت! تازه می فهمم چه می خواهد!
می روم که هم آب بیاورم برای نظافت و هم اسباب پذیرایی را آماده کنم، می بینم مادرم هم همه چیز برای پذیرایی گذاشته و هم یک پیراهن نو و یک جفت جوراب و یک وعده غذا و یک بسته شکلات و یک کیک بزرگ و دستمزدش را آماده کرده است.
حالی به حالی می شوم و می روم گوشه ای که اشک هایم را کسی نبیند، دلم دلتنگ سرزمینی است که هنوز ندیده ام، دلم جایی را می خواهد جگر گوشه ایران بزرگ بود، دلم آنجا را آباد و امن می خواهد، دلم مردمان رنج کشیده اش را در امنیت و عافیت می خواهد.
آخرین خط های جانستان کابلستان رضا امیرخانی پیش چشمانم است:
نگاه می كنم به جانستان عالم، حرم امام رضا(ع) و برای عبدالرزاق، سلطان رانندهها دعا میكنم، برای میزبانانم، مدیره هتل… برای نادر مزاری و آقا سید كابل، برای قهوه چی كتل سنگی… برای مستخدم هتل تجارت كه انعام را پس داد و گفت: «به ایران كه رفتی، در مشهد امام رضا، من را، سید یاسین را به اسم دعا كن… به من ویزا نمیدهند، كنسولگری… پول زیاد میخواهند… هر چه میگویم برای زیارت باور نمیكنند…» برای همه دعا میكنم… برای برق چشمان دختر هشت ماهه میدان هوایی كابل… برای بلاكش هندوكش… و برای هندوكش دعا میكنم… روبه روی حرم امام رضا(ع)، جانستان عالم میایستیم و سلام میدهیم و برای چشمان بلاكش هندوكش، برای انسان ایران بزرگ دعا میكنیم.