به سوی هند واقعی
مجله فرهنگی هفت راه – گروه کتاب: سفرنامهها همیشه خواندنی هستند. یعنی صاحب یک قلم خیلی باید استعداد داشته باشد تا بتواند یک سفرنامه را بصورت غیرجذاب و غیرخواندنی بنویسد! حالا اگر قلمی جذاب، چشمانی تیزبین و دقیق، و سرزمینی عجیب در کنار هم مواد لازم برای خلق یک سفرنامه را تشکیل دهند، حاصل کار حتماً خواندنی از آب در خواهد آمد.
مجله همشهری داستان در شماره ویژه نوروز 94 خود سراغ یکی از این سفرنامهها رفته است. «پل ترو»، نویسندهی آمریکایی، در ۳۷۹۱ و زمانی که ساکن انگلستان بود تصمیم گرفت تنها و با قطار از لندن به توکیو سفر کند و این تجربهی غنی چندماهه آغازی شد بر مجموعه سفرهای قطاری او در آفریقا، اروپا و آمریکای جنوبی که از هر کدام کتابی بیرون آمد و نام او را به عنوان یک سفرنگار برجسته تثبیت کرد. متن زیر ترجمهی فصلی از روایت سفر اول در عبور از هند است. برای بیشتر خواندن از این کتاب میتوانید به این شماره از همشهری داستان و برای خیلی بیشتر خواندن به خود کتاب مراجعه کنید.
قطار سنگینِ سریعالسیر گرندترانک، هند را دونیم میکند؛ برشی است ۲۲۵۰کیلومتری از جنوب دهلی به مَدرَس که نامش را میتواند از مسیرش گرفته باشد؛ یا از باروبندیلهایی که باربران روی سکو میکشند و صندوقهای بزرگی که همهجای سکو دیده میشوند. در عمرم چنین انباشتی از بار یا چنین تجمعی از آدم ندیده بودم؛ به پناهندههایی میمانند که بهشان اندکی وقت دادهاند که بساطشان را جمع کنند و حالا دارند با لَختی و رخوت از سرنوشت مبهمشان فرار میکنند. یک هندی در بهترین حالت هم نمیتواند بهسادگی سوار قطار شود، اما این آدمها که داشتند سوار گرندترانک میشدند، جوری بودند که انگار دارند خانهای برپا میکنند ـ اسباب و اثاثیهشان و حالوهوایشان به اسبابکشی میخورد. در عرض چند دقیقه، آدمها بینِ کوپهها تقسیم شدند، محوطه از صندوقها خالی شد و زنبیلها، سبدهای غذا، بطریهای آب، پتوهای سفری و کیفهای دستی سرجایشان قرار گرفتند؛ و قطار پیش از آنکه راه بیفتد تغییر شخصیت داد، مدتی در ایستگاه دهلی ایستادیم و مردم شلوارهای گشاد و ژاکتهای سرژهشان را کندند و همان لباسهای سنتی جنوب هند را پوشیدند: زیرپوشهای حلقهای ورزشی و دامنهایی که به آنها لُنگ میگویند. جوری بود که انگار ناگهان ـ با شنیدنِ صدای سوت قطارـ همگی نقابهای دهلی را کنار زدهاند، انگار قطاری بهمقصد مدرس اجازه میدهد هویت واقعیشان را آشکار کنند. قطار پر از تامیلها بود؛ آنقدر همهجا را پر کرده بودند که حس میکردم میانِِ ساکنانِ قطار بیگانهام، که غریب بود، چون من کیلومترها زودتر از بقیه وارد قطار شده بودم.
تامیلها سیاهپوست و لاغرانداماند؛ موهای صاف و پرپُشت دارند و دندانهای محکمی که از فرطِ ساییدهشدن با شاخههای سبز پوستکنده، برق میزند. به یک تامیل نگاه کنید که شاخهی بیستسانتی را کرده لای دندانهایش، بیبروبرگرد فکر میکنید که نکند دارد شاخه را از شکمش میکشد بیرون. یکی از جذابیتهای قطار سریعالسیر گرندتراک این است که مسیرش از میانِ جنگلهای مادایا پرادش، رویشگاه بهترین شاخههای مسواک، میگذرد و میشود شاخهها را دستهشده با بندهایی شبیه به سیگاربرگهای شروت، در ایستگاهها خرید. تامیلها همچنین آدمهای سادهایاند. قبل از کندنِ لباسهایشان از روتختیها ردا میسازند و لیلیکنان بهزور آرنجها، شلوار و کفش را میکَنند، و در همان حال با صدای موجدارشان تندتند حرف میزنند، طوری که آدم را یاد آواز جویدهجویدهی مردی زیر دوشِ آب میاندازد. تامیلها انگار همیشه دارند حرف میزنند ـ فقط مسواک میتواند ساکتشان کند. لذت یک تامیل در این است که بنشیند پای غذایی عظیم (سبزیهای خیلی تری که با فلفلهندی و فلفلدلمهای آراسته شدهاند، و با نان پوری نمدار و دو کپه برنجِ چسبناک سِرو میشوند) و سر مسائل عظیم (زندگی، حقیقت، زیبایی، ارزشها) بحث کند. تامیلها در گرندترانک خوشحال و شنگولاند: به زبانِ خودشان حرف میزنند، غذای خودشان را می خورند و مایملکشان پخشوپلاست؛ در قطار همان شلختگیِ مرسوم خانهی یک تامیل را بهپا میکنند.
اول سفر، من با سه تامیلِ دیگر همکوپه بودم. بعد از اینکه لباس عوض کردند، بند چمدانها و تای پتوهای سفریشان را باز کردند، و غذا خوردند (یکیشان قاشقِ من را مسخره کرد: «طعم غذایی که با دست میخوری فرق داره با غذایی که با قاشق میخوری، مزهی فلز نمیده.») مدت بسیار زیادی را صرفِ معرفی خودشان به همدیگر کردند. در انفجار حرفهای تامیلیشان، کلمات انگلیسی هم شنیده میشد و تا من به مکالمهشان پیوستم، با جرأت و درایتی زیاد شروع کردند به انگلیسی حرفزدن باهم. سر یک نکته با هم توافق داشتند: دهلی وحشی و بیتمدن است.
«رفتهم هتل لودی. از چند ماه قبل رزرو کردم. تو تیروچ همه بهم گفتن هتل خوبیه. هه! تلفنش کار نمیکرد. شماها با تلفن کارکردین؟»
«من که اصلا.»
تامیل سوم گفت: «مال هتل نیست. دهلی همهش همینجوره.»
دومی گفت: «آره، دوستِ من. حق با توئه.»
«به پذیرش میگم لطفا با من هندی حرف نزنین. یکی نیست اینجا انگلیسی بلد باشه؟ اگه میشه با من انگلیسی حرف بزنین.»
«واقعا ظلمه.»
«هندی، هندی، هندی. پوف!»
گفتم من هم تجربهی مشابهی داشتهام. سر تکان دادند و چند ماجرای محنتبار دیگر هم تعریف کردند. به چهار فراری از سبعیت و وحشیگری میماندیم، در افسوسِ اینکه هندیها انگلیسی بلد نیستند، و نه من، که یکی از تامیلها گفت هندیها در لندن گم خواهند شد.
مأمور بلیت به داخل کوپه سرک کشید. مرد معذبی بود با نشانها و تجهیزاتِ مقامات دولتی هند، سوراخکن برنزی، مدادی کینهتوز، گیرهای که دستهی کلفتی از فهرست نمدار مسافران لایش بود، سنجاقِ مخصوص مأمور بلیت و کلاهکاسکتی خاکیرنگ. به شانهام زد.
«چمدونت رو وردار بیار.»…
* این متن اولینبار در سال ۱۹۷۵ با عنوان Grand Trunk Express to the Real India در کتاب The Great Railway Bazaarچاپ شده است.