پرسید مِن اَینَ اَنت؟ گفتم ایران…..
مجله فرهنگی «هفت راه»- حسین الهام:
پرسید مِن اَینَ اَنت ؟ گفتم ایران.
با فریاد پرسید: ایران؟ حزب الله؟
گفتم: نه حزب الله توی لبنانه.
محکم کوبید روی داشبورد ماشین و این بار نعره زد: لا…! حزب الله للایران!
ترس برم داشت که این آخری شبی، توی این کوچه های تاریک شهر غریب یک راننده سبیل کلفت عرب چه بلایی می خواهد سرمان بیاورد.
پیش خودم گفتم کاش من هم عقب نشسته بودم. خوش به حال این رفیق همراهم که به زور من را فرستاد جلو بنشینم و به این بهانه که از این چهار کلمه عربی سر هم کردنت یک خیری به ما برسان آدرس چند تا مرکز خرید دیگر را بگیر، خودش عقب نشست!
هر چه گفتم که من از بازارگردی در زیارت حالم به هم می خورد و همین یکی دو ساعت که به زور مرا از کاروان کندی و انداختی وسط بنجلچینیهای فروشگاه شبهآمریکایی «باوارث» با آن فروشندههای وهابیپاکستانی کافی است، به خرجش نرفت!
نشستم جلو و شرط گذاشتم به شرطی نشانی میگیرم که من را همراه خودت نبری! نشستم جلو اما داشتم با راننده قرار و مدار میگذاشتم که فردا ببردمان مسجد جعرانه تا باز هم مُحرم شوم و یک عمره به نیت پدر و مادرم به جا بیاورم که صحبت مان کشید به نام و نشان و اهلیت.
همین که گفتم ایرانیاَم انگار گُر گرفت و بنا کرد با هیجان و صدای بلند با من حرف زدن! چنان بلند بلند حرف می زد که مطمئن بودم صدایش از پنجره های بسته ماشین به بیرون می رود و الان است که شُرطه ای چیزی بشنود و ببیند و بگیردمان و دیپورت مان کند ایران و تمام!
کم در این چند روز شرطهها و جوجهطلبه های وهابی افغان و پاکستانی آزارمان نداده بودند. کاری نمیشد کرد! تنها یک ماه از جنگ ۳۳ روزه یا به قول خودشان جنگ تموز گذشته بود و آن روزی که ما برای عمره دانشجویی ثبت نام می کردم نمی دانستم چند ماه بعد باید جواب عقده های وهابی ها از شکست ارتش یهود از یک گروه شیعه را منِ زائر جوان دانشجو بدهم!
راننده یک چشمش به خیابان های خلوت و تاریک بود و یک چشمش به دفتر یادداشت کوچکی در دستم بود و عکس سید حسن نصرالله را روی آن چسبانده بودم. خواستم دفترچه را در جیبم بگذارم که آن را از دستم گرفت و چند ثانیه ای به عکس خیره شد. بعد زیر نگاه متحیر من عکس را بوسید و روی سینه اش گذاشت.
آهی کشید و این بار با صدایی بسیار آرام تر از قبل گفت: «عرب خائف…!» و بعد هم با زبان و ایما و اشاره گفت کافی است اسرائیل یک تهدید کند تا اعراب قالب تهی کنند و باز هم با صدای بلند شروع کرد نفرین به آمریکا و اسراییل! باز هم آرام شد، اشک توی چشمانش برق زد و گفت: «شما باید کمک مان کنید»
من حالا دلم قرص شده بود و شروع کردم به زحمت با او حرف زدن. می گفت بیشتر ما شیعه هستیم اما سعودی ها پول خرج می کنند و یک دیکتاتور بالای سر ما گذاشته اند. ما کسی را نداریم، صدای ما را کسی نمی شنود، کافی است یک رادیو داشته باشیم تا حرف مان را به گوش همه برسانیم و مثل شما انقلاب کنیم!
پرسیدم من این انت؟ جواب جالبی داد: چه فرقی می کند؟ من یک مسلمان بی وطنم! در یمن به دنیا آمدهام، برای درس خواندن به مصر رفتم، اما امام خمینی انقلاب کرد و تازه فهمیدم در دنیا چه خبر است، عاشق خمینی شده بودم و می خواستم بیایم ایران درس بخوانم، اما قبولم نکردند! در یمن خودم هم کاری نتوانستم بکنم، حالا هم توی مملکت وهابی ها راننده ام. اما یک هدف دارم، همانی که امام گفت، باید اسراییل را نابود کنیم! این ها را که می گفت اشکهایش غلتیده بود روی صورتش… .
دیگر رسیده بودیم. وقتی می خواستم خداحافظی کنم گفت می شود دفترچه ات رابه من بدهی؟ در عربستان که هیچ، در یمن هم عکس سید حسن نصرالله پیدا نمی شود! یادداشت هایم را کندم و دفتر را به او دادم و بوسیدمش. گفتم خدا کمک می کند تا هم مردم شما آزاد شوند و هم اسراییل را نابود کنیم.
رفت، من هم رفتم. رفتم روبروی کعبه نشستم و پر از فکر بودم: نه رسانه، نه رادیو، نه حتی یک عکس از یک رهبر عرب… به ما کمک کنید… عاشق خمینی… .
□
باید سال ها طول می کشید تا ایران بتواند این همه تغییر در یمن ایجاد کند. فرهنگی که امروز انقلاب یمن را به وجود آورده را نمی توان در این یک دهه و نه حتی در سی و چند سال بعد از انقلاب ایجاد کرد. شیعیان یمن هم قدرت داشتند، هم انگیزه. یمنی ها چیزی را نداشتند که هنوز که هنوز است گمشده انقلاب اسلامی نیز هست: رسانه!
مسلمان و شیعه انقلابی اگر به یک رسانه قدرتمند و فراگیر و بین المللی دست پیدا کنند، دیگر هیچ سلاحی لازم ندارد و دیگر هیچ ظالمی در هیچ کجا امنیت ندارد. همین یک شبکه تلویزیونی نیمبند و استفاده های ناهماهنگ از رسانه های مجازی جدید این تحول بزرگ را در یمن به وجود آورده است.
یمنی ها با کمک خدا از پس تهاجمات نظامی بر می آیند و این مشکلات را پشت سر می گذراند. اما جنگ رسانه ای هیچ وقت تمام نمی شود. شیعیان یمن از فردای استقرار حکومتشان باید با غول های رسانه ای پنجه در پنجه شوند، غول هایی که هیچ حد و مرز و چارچوب اخلاقی و دینی و حتی انسانی ندارند!
ما امروز هرچند می توانیم راه و رسم جنگ را به آنها بیاموزیم، اما فردا و حتی همین امروز که چشم های منتظر ملت یمن برای حمایت های رسانه به سوی ماست کمیتمان لنگ است. باید به آنها بگوییم که ما هنوز خودمان هم نظام رسانه ای نداریم. رسانه ای که جهانی بیاندیشد و ملیت های و مرزهای قراردادی کم اهمیت را درنوردد و در مواجهه با مخاطبش نپرسد مِن اَینَ اَنت؟
□
فکری نشستهام گوشه ای و مدام با خودم حرف آن راننده یمنی را تکرار می کنم: شما باید به ما کمک کنید.