فیلمهایی که گیج تان میکنند!
در قرن بیست و یکم مرز بین فیلم گیشه و مخاطب خاص کمرنگ شده است. اینها تعدادی از فیلم های هزاره سوم هستند که به رغم بازی ستاره ها در آنها و اکران کنار فیلم های جریان اصلی، برای مخاطبان پیچیده بوده اند…
پیش تر ها تکلیف مخاطبان سینما مشخص بود. یکسری فیلم هنری (همان مخاطب خاص خودمان) داشتیم که طبعتا قشر روشنفکر و تماشگران جدی سینما برای دیدنش به سینما می رفتند و یکسری فیلم گیشه ای که مربوط به همه مردم بود. روشنفکر و غیرروشنفکر نداشت. فیلم هایی که قرار بود فیلم گیشه باشند و بفروشند از بازیگران ستاره برای کشاندن مردم به سینما استفاده می کرند و فیلم های روشنفکرانه از چهره های ناشناخته تر.
در سینمای خودمان هم وضع به همین منوال بود اما چند سال است بخصوص از آغاز هزاره سوم که مرزها کمرنگ تر شده اند، تقسیم بندی فیلم گیشه و فیلم جشنواره ای دیگر کار آسانی نیست. ستاره ها در فیلم های جشنواره ای بازی می کنند؛ فیلم هایی که از کارگردانانی که به ساختن آثار پیچیده برای مخاطبان خاص مشهورند و از طرف دیگر در یک فیلم گیشه ای ممکن است ساختاری پیچیده به کار رفته باشد که تماشاگر را گیج کند.
این مطلب درباره تعدادی از فیلم های مهم قرن بیست و یکم است که قرار بوده فیلم تماشاگر و گیشه باشند اما در نهایت مخاطب شان از خط و ربط فیلم خیلی سر در نیاورده اند. سردمدار برداشتن مرز بین فیلم مخاطب عام و مخاطب خاص در قرن بیست و یکم، کارگردان اسکاری سال گذشته، الخاندرو گونزالس ایناریتوست.
ایناریتو اصلا کارگردان هزاره سوم است. فیلمسازی را از سال 2000 با «عشق سگی» شروع کرد. تنها فیلمش به زبان اسپانیایی. ایناریتو با آن فیلم نامزد جایزه اسکار و گلدن گلوب بهترین فیلم خارجی زبان شد و برنده بفتا و جایزه بزرگ داوران کن و در نتیجه نوید ظهور یک فیلمساز هنری دیگر بود.
در فیلم «بابل» (محصول 2006) که به زبان انگلیسی ساخته شد، بِرد پیت بازی کرد، آن هم در زمانی که در اوج شهرت و محبوبیت بود و کیت بلانشت. «بابل» نامزد چند جایزه اسکار شد. قصه اش سخت بود و تماشاگران نمی توانستند به راحتی دنبالش کنند. فیلم 135 میلیون دلار فروخت و در کنار «بیوتیفول» کمترین امتیاز را در میان فیلم های ایناریتو از طرف کاربران imdb دریافت کرده است.
«بابل» نمونه غیرموفق فیلمی است که قرار بود با حضور ستاره هایش با عموم مردم ارتباط برقرار کند اما در نهایت ساختار و قصه اش پیچیده تر از آن بود که مخاطب با آن همراه شود.
«بابل» در حقیقت متشکل از سه داستان است که در سه نقطه مختلف دنیا، مراکش، آمریکا و مکزیک و ژاپن می گذرد. در قصه اول زن و شوهر آمریکایی به مراکش سفر کرده اند تا از مشکلاتی که بعد از مرگ فرزندشان پیش آمده دور شوند. دو نوجوان مراکشی می خواهند تفنگی را که از پدرشان گرفته اند امتحان کنند و تصادفی به اتوبوس توریستی غربی ها شلیک می کنند و زن آمریکایی مجروح می شود.
در ژاپن یک دختر نوجوان ناشنوا بعد از مرگ مادرش یاغی شده است و نسبت به پدرش و همه پسرهای هم سن و سالش رفتار پرخاش جویانه ای دارد. دو کارآگاه سر راه دختر قرار می گیرند که می خواهند درباره پدرش سوالاتی بپرسند. کمی بعد معلوم می شود سوالات آنها درباره تفنگ شکاری است که پدر موقع سفر به مراکش از آن استفاده کرده است.
داستان سوم مربوط به پرستار مکزیکی زوج آمریکایی قصه اول است. آملیا به خاطر زخمی شدن زن مجبور می شود برای مدت طولانی تری از بچه های آنها نگهداری کند.
میان ستاره ای (2014)
یک فیلم شگفت انگیز و جاه طلبانه دیگر از کریستوفر نولان. این بار نولان آنقدر در زمینه های فنی فیلم بلندپروازی کرده که بعضی از سینماهای آمریکا مجبور شدند در پاسخ به اعتراض تماشاگران به صدای فیلم روی در سینما اعلامیه بزنند که بلندی صدای این فیلم و سکوت در برخی از سکانس ها به خواست و سلیقه کارگردان است و نه مشکل صدای سینما.
ماجرای یک فضانورد سابق که الان با دو فرزندش در یک مزرعه زندگی می کند. زمین به پایان کار خودش نزدیک می شود. کوپر (با بازی ماتیو مک کاناهی که سال قبلش برنده جایزه اسکار شده بود و حالا یک ستاره تمام عیار است) خیلی اتفاقی به مقر تحقیقات سرّی فضانوران برمی خورد (البته در پایان فیلم متوجه می شویم که چندان هم اتفاقی نبوده است) و تصمیم می گیرد به فضا سفر کند؛ جایی که زمان برای او در حد چند ساعت می گذرد در حالی که روی زمین سال ها سپری شده است.
یک سوم پایانی فیلم جایی است که کوپر موفق به گذر از بعد زمان و مکان می شود. احتمالا باید چند باری فیلم را ببینید تا متوجه جزییات قصه بشوید.
دشمن (2013)
دنیس ویلنوو، کارگردان کانادایی تازته چند سالی است که توانسته نامش را در سینما جا بیندازد. اولین فیلمش «حبس شدگان» (prinsoners) با بازی جک گینهال و هیو جکمن توجه ها را جلب کرد و همه منتظر فیلم بعدی اش شدند.
«دشمن» چیزی نبود که از او انتظار می رفت. این البته به معنای خوبی یا بدی فیلم نیست فقط فیلم خیلی متفاوتی از «حبس شدگان» بود.
همکاری موفقیت آمیز فیلم قبلی باعث شد در این فیلم هم برای نقش اول سراغ جک گیلنهال برود. امیلی بلانت فرانسوی هم نقش کوتاهی در فیلم داشت. آدام بل یک استاد دانشگاه منزوی است که یک همزاد دارد. همزادی که شغل و موقعیتش هیچ شباهتی به بل ندارد. او دنبال این مرد می گردد. بعد از اینکه نام و نشانش را پیدا می کند، سراغ همه فیلم هایی می رود که او بازی کرده و کم کم یک جور ارتباط ذهنی بین شان شکل می گیرد.
نامزد بل از تغییر خصوصیات او شگفت زده است و رابطه شان به مشکل برمی خورد. بعضی از منتقدان «دشمن» را با «ممنتو» نولان مقایسه کردند. فروش اش در گیشه به زور نزدیک به 4 میلیون دلار شد.
زیر پوست (2013)
«زیر پوست» جاناتان گلیزر احتمالا بهترین بازی اسکارلت جوهانسون تا به امروز است. گلیزر فکر ساختن این فیلم را برای بیش از یک دهه داشته و تغییراتی هم در آن داده است.
در نسخه اولیه قرار بوده فیلم از نقطه نظر انسان ها روایت شود و نه موجودات فضایی. ماجراهای فیلم در گلاسکوی اسکاتلند می گذرد و کاراکترها اسم ندارند. یک نفر زن بیهوشی را کنار جاده پیدا می کند و او را عقب ماشین می اندازد. زن برای خودش لباس های جدیدی می خرد و با همان ماشین در جاده می گردد. او مردانی را سوار ماشین اش می کند و بعد از رسیدن به آپارتمانش ناگهان آنها ناپدید می شوند و فقط پوست شان به جا می ماند.
هر چه جلوتر می رود، کاراکتر زن از اتفاقاتی که برایش می افتد گیج تر می شود تا اینکه بالاخره کاشف به عمل می آید زن، موجودی از سیاره دیگر است.
آنهایی که از فیلم علمی – تخیلی و تا حدی سینمای وحشت لذت می برند فیلم را دوست داشتند اما فروش خیلی پایین فیلم نشان می دهد تکه حتی اسکارلت جوهانسون هم نتوانسته مخاطبان را برای دیدن فیلم عجیب گلیزر به سینما بکشاند؛ فیلمی که فقط 6 میلیون دلار فروخت.
ابر اطلس (2012)
محصول تام تیکور (کارگردان «بدو لولا بدو» و خانواه واچوفسکی (سازنده «ماتریکس ها» که انقلابی در ژانر علمی – تخیلی به راه اتنداتختند) باید هم فیلم پیچیده ای از کار دربیاید. حتی اگر گروه بازیگران ستاره فیلم مثل تام هنکس، هیو گرنت و هالی بری برایتان این تصور را به وجود بیاورد که این فیلمی است که برای عامه مردم ساخته شده است.
قصه «ابر اطلس» به مراتب پیچیده تر از «ماتریکس» است و البته این به معنای عمیق تر بودنش نیست. فیلم از شش طرح داستانی مختلف تشکیل شده که در زمان های مختلف هم می گذرند. بازیگران مشابه در نقش های مختلف در طول فیلم در این شش داستان حضور پیدا می کنند.
می گویند نسخه کارگردانان فیلم چهار ساعت بیشتر از اثر سه ساعته ای است که در سینماها به نمایش درآمد. فیلم با بودجه 102 میلیون دلار ساخته شدت و در نهایت نتوانست بیشتر از 130 میلیون دلار بفروشد. جزو آن دسته از فیلم هایی است که مخاطبانش را به دو گروه موافق و مخالف تقسیم کرد. ربط دادن قصه ها به هم در اولین دفعه دیدن فیلم تقریبا غیرممکن است.
درخت زندگی (2011)
فیلمی که نامزد سه جایزه اسکار شد و شش سال بعد از «دنیای نو»، آخرین اثر ترنس مالیک، کارگردان بزرگ و گزیده کار سینما ساخته شد.
مالیک برای فیلمش سراغ ستارگان بزرگی مثل برد پیت و شان پن رفت و در این فیلم 139 دقیقه ای تقریبا کل ماجرای خلقت انسان را روایت کرد. نکته های فیلم از همان اسمش شروع می شود.
فیلم زمانی شروع می شود که خانم اوبرایان به یاد درسی می افتد که به او داده اند. اینکه انسان ها مختارند راه طبیعت را انتخاب کنند یا راه فضل الهی.
در دهه 60 او تلگرامی دریافت می کند که خبر از مرگ پسر 19 ساله اش می دهد. در زمان حال پسر بزرگ خانواده اوبرایان، جک زندگی مدرنی به عنوان یک آرشیتکت دارد. او از پدرش پای تلفن بابت بحثی که سر مرگ برادرش شکل گرفته بود، عذرخواهی می کند و بعد جک را سرگردان در صحرا می بینیم.
سکانس های بعدی صحنه هایی از تاریکی است که از دل آن جهان آفرینش متولد می شود و راستش بیشتر از این نمی شود قصه اش را توضیح داد. همه اینها یک سوم اول فیلم هم نمی شود.
شاتر آیلند (2010)
مارتین اسکورسیزی، بازیگر بزرگ سینما سراغ اقتباسی از رمان دنیس لیهان رفت که جزو رمان های پرفروش سال 2003 بود. این درام اسرارآمیز و تا حدی ترسناک، به کمک کارگردانی اسکورسیزی و بازی فوق العاده لئوناردو دی کاپریو تبدیل به اثری متفاوت در کارنامه اسکورسیزی شد و با فروش نزدیک به 250 میلیون دلار توانست نظر مردم را هم جلب کند.
قصه «شاترآیلند» فقط موقع اولین برخوردتان با فیلم ممکن است کمی گیج کننده به نظر برسد اما به آخر قصه که برسید معماها برایتان کامل حل می شوند.
دو مارشال ایالات متحده، تدی دانیلز (لئوناردو دی کاپریو) و همکار جدیدش چاک ایول (مارک رافالو)، برای بررسی فرار یک بیمار روانی خطرناک، سولاندو، از بیمارستانی در جزیره شاتر در نزدیکی بوستون با کشتی به این جزیره مسافرت می کنند.
رییس بیمارستان، دکتر جان کاولی (بن کینگزلی)، رفتارهای عجیبی دارد. در ادامه دانیلز احساس می کند که همه افراد داخل جزیره به نحوی در نقشه ای که صرفا برای او طراحی شده است بازی می کنند. در پایان فیلم باز هم برای مخاطب شک و تردیدهایی نسبت به اصل ماجرا باقی می ماند.