«من دیگو مارادونا هستم»؛ تکرار کلیشهای عقاید مدرنیستی به اسم پستمدرنیسم!
مجله فرهنگی «هفتراه»- علی اللهیاری: واقعا شخصیت جالب توجهی است. در بین فوتبالیستها آدمی با دغدغههای فراتر از توپ و گل، آن هم با حواشی متنوع پیرامونش، او را به چهرهای بدل کرده است که حتی اگر فوتبالی هم نباشی دربارهش کنجکاو میشوی. به همین دلیل وقتی به دیدن فیلم «من دیگو مارادونا هستم» رفتم، تعجب کردم که چرا در یک دوشنبهی اردیبهشت ماه، در سینمایی در مرکز شهر، فقط دو نفر دیگر در سالنی 500 – 600 نفره هستند. البته بگذریم که دختر و پسر جوانی بودند که از فضای خلوت سینما برای گل و بلبلگویی استفاده میکردند. و بسیار خوشحال شدم که در فاصلهی کاملا ایمنی از آنها نشستم به دیدن فیلم. راستش حس خوبی داشت یک سالن سینما فقط برای تو فیلم نشان بدهد.
اما مهمتر از نفروختن فیلم که حتی با چنگ زدن به حربههایی چون کمپین دعوت هنرمندان برای دیدن این فیلم، نیز تغییری در آن حاصل نشد، من افسوس فراوانی برای کارگردان این فیلم خوردم. اینکه او در چه عالم سیاه، تلخ، وحشی و غیر انسانی زندگی میکند. چقدر سیاهی و کمبود انسانیت در کودکی و حتی بزرگسالی کارگردان او را تحت تاثیر قرار داده است، که بروز کمی از آن احساس به چنین فیلمی منجر شده است. واقعا دلخراش است که فردی محبت و عاطفه را در محیط خانواده و دوستان نچشیده باشد و انسانیت، گذشت و معنویت را در انسانهای اطرافش فراتر از همهی وصفها ندیده و لمس نکرده باشد. یا شاید هم چشم بینایی نداشته و گرنه اطرافیانش اینقدرها هم از انسانیت تهی نشدهاند. که اگر مشکل چشمانش باشد و یا بدتر عدم توانش برای نمایش دادن در فیلم باشد، وا اسفا به حال من و آن پولی که اگر همهاش را پفک میخریدم و هدیهی موشهای جوی بزرگ خیابان ولیعصر میکردم، دنیا وضع بهتری میداشت… بگذریم؛
برای فردی جوی میسازند که او معتقد به فلان مکتب است و در فلان سبک کار میکند. بعد مخاطبان بیچاره هم باور میکنند و از ترس انگ نخوردن مبنی بر اینکه تو نمیفهمی و هنر چه میدانی یعنی چه، و فلسفه را کجا در عمرت خواندهای، چون عروسکهایی بیاراده تایید میکنند و بر باد این حباب میافزایند. میگویند جناب نویسنده و کارگردان فیلمهای «پست مدرنیستی» میسازد. خوب وقتی تو به شدت به اندیشهها و آثار پست مدرن علاقهمند باشی، لاجرم توقع دیدن حداقل یک فیلم متوسط در این ژانر را داری.
از آغاز فیلم در به در دنبال یک مفهوم پستمدرن لابلای دیالوگهای فیلم، حرفهای فیلم، نماهای فیلم و نمیدانم هر جای فیلم میگردی. بعد که از سینما بیرون میآیی و مایوس ولیعصر را به جنوب قدم میزنی و هی فیلم را مرور میکنی که کو؟ کجای فیلم حتی به محتوای پستمدرنیستی نزدیک شده است؟ چه کلیدواژه، مفهوم و انگارهای از پارادایمهای گوناگون پستمدرنیسم را سعی کرده است تبیین یا لااقل بیان کند؟ به کدام یک از مفاهیم بنیادی مدرنیته، تعرضی کرده است یا لااقل مفهومی متفاوت را پذیرفته است؟ آیا به تقلیل تفسیر از عالم به ماده تعرضی کرده است؟ آیا مفهوم اصالت بشر را قبول نداشته است؟ آیا ابتنای زندگی بر لذت پرستی را مورد پرسش قرار داده است؟ آیا ایدهی امکان وصول به حقیقت محض با “عقل” را مورد تردید قرار داده است؟ آیا افسانهی نجاتبخشی و ثمر دهی ساینس برای خوشبختی بشر را منکر گردیده است؟ آیا اساسا به مفاهیم تکنولوژی، پیشرفت، خوشبختی، اخلاق، انسان و… در دنیای مدرن اصلا تیکهای انداخته است؟ آیا اسارت انسان مدرن و از خودبیگانگیاش را مورد مطالبه قرار داده است؟ آیا به بیان ضعفها و خطاهای اساسی پولپرستی و سرمایهسالاری به مثابه بنیاد واقعی دنیای جدید، اشارهای کرده است؟ آیا نگاهش به تاریخ بشری چیزی متفاوت از اندیشمندان دوران رنسانس است؟ و هزاران پرسش حیاتی دیگر که هیچ نشانی و هیج نشانی و باز هیچ نشانی از آنها در این اثر نمییابی. گویی اصلا پارادایمها و گفتمانهای پستمدرنیستی وجود خارجی ندارند و سالیان دراز از عمر آنها نمیگذرد.
حتما انتظار من از یک فیلمساز روشنفکر زیاد بوده است. این نسل شبهروشنفکری ما اگر توان فهم، درک، بیان و تفصیل این مفاهیم را داشتند که اینقدر مبتذل به کپی و تقلید از سطحیترین لایه اندیشههای مدرنیستی نمیپرداختند و روشنفکری را خلاصه نمیکردند در ظاهریترین رفتارهایی که رسانهها از غرب نشان میدهند. اما این انتظار زیادهخواهانه نیست که لااقل کسی که فیلمساز پستمدرن نامیده میشود، به نقد روشنفکران مدرنیست و بسط و سلطهی جریان مدرنیسم در ایران بپردازد. اما دریغ؛ فیلم یک فیلم کاملا مدرنیستی است. تصوراتش از عالم، آدمها، خوشبختی، خوبی، بدی، زندگی و… کاملا همان ادعاهای کلیشهای، تکراری و تاریخ گذشتهی جریان شبهروشنفکری ایران است. فیلم بازنمایی مدرنیستی کاملی از حرفهای رده چندم اندیشمندان لیبرال دموکراسی است. آن هم نه تکرار نسخههای اصیل که کپی برداری از چهرههای وطنی آنها که خود برداشتی ابتذال گونه و سطحی از مدرنیسم هستند.
انتظار ندارم فیلم پیچیدگیهای ساختاری فیلمهای پستمدرن (حتی نسخههای معمولیتری چون فایتکلوب، پالپ فیکشن و…) را داشته باشد. اما حداقل انتظار این بود که این دیالوگها و مفاهیم مدرنیستی اینقدر خودشان را به ساختار فیلم تحمیل نکنند و بگذارند کمی خارج از قواعد مدرنیستی فیلمسازی، فیلم ببینیم. اما انگار همین انتظار را هم نباید داشت.
راستش باید بگذریم. میدانی هیچ چیزمان جدی نیست. مدرنیستهای ما جز ادا و اطوار کاری بلد نیستند و پستمدرنهایش حتی ادا هم نمیتوانند در بیاورند. با این اوضاع اسفناک و این همه سطحی، سخیف و غیرحرفهای بودن فیلمسازی ما، آیندهای پیش رویمان نیست جز راضی شدن به یک مصرفکننده سطح پایین آثار سینمایی و تقلیدهایی خندهدار از نمونههای گیشهای و عوامانه از سینمای دنیا. این فقط اوضاع سینمای ما نیست. عمیق نبودن، کار بلد نبودن و حرفهای نبودن در صنعت و اقتصاد و دانشگاه ما هم موج میزند. اساتید دانشگاه ما هم در همان مکتبی که ادایش را در میآورند جدی نیستند. پژوهشهایشان تکراری است اگر سرقت نباشد! درسدادنهایشان بیمحتوا و پرورشگاه طوطی! به محتوای ایدئولوژیشان و مکتبشان کار ندارم هر چه هستند لااقل در همان قوی و جدی باشند. نتیجه همین فرهنگ است که رئیسجمهور یازدهم ما -اگر از ماجرای مدرکش هم بگذریم- حتی در غربگرایی هم نسخهای سطحی میشود و در توسعه و ترویج اقتصاد لیبرالی هم ناکارآمد و ناشی مینماید… باز هم بگذریم؛