ر.اعتمادی: یک هفته‌ای رمان نوشتم!/ قرار بود از کتابم در آلمان فیلم بسازند اما تروریستها دفتر ناشر را منفجر کردند!

مجله فرهنگی هفت‌راه – گروه کتاب: «ر.اعتمادی» نام شناخته‌ شده‌ای در حوزه ادبیات عامه‌پسند است. این نویسنده در گفتگویی با روزنامه آفتاب یزد سخنان جالبی درباره فعالیتهای ادبی و زندگی شخصی خود بیان کرده که خواندنش خالی از لطف نیست:

2529729-2925-b

در سال 1339 نخستین رمان پرفروش من با نام «تویست داغم کن» به بازار آمد که چاپ اولش 5000 نسخه بود. در حالیکه در آن زمان تیراژ کتابها 1000 نسخه بود جالب است بدانید تمام این 5000 نسخه در عرض یک هفته به فروش رفت. این رمان یک رمان اجتماعی- انتقادی بود و به همین دلیل ناگهان در جامعه سر و صدای زیادی به پا کرد و به قول معروف مثل توپ منفجر شد. این موضوع را هم بگویم نام این کتاب هم جنجالی به پا کرد و بهانه دست عده‌ای داد که بدون اینکه کتاب را بخوانند به من حمله کردند.

*

کی از دوستان دوران سربازی که می‌دانست من دست به قلم هستم روزی به من گفت روزنامه اطلاعات یک کلاس خبرنگاری برگزار کرده تو می‌توانی در آن شرکت کنی. خلاصه من رفتم و در آن کلاس شرکت کردم و پذیرفته شدم و اینگونه شد که روزگار این فرصت را به من داد که در جایی قرار بگیرم که قلمم بتواند زاینده باشد و بتواند چیزی را خلق کند. دقیقا از همان هنگام بود که من آگاهانه تصمیم گرفتم که یک ژورنالیست و یک نویسنده حرفه‌ای باشم و هیچ شغل دیگری نداشته باشم و تا این لحظه که در خدمت شما هستم فقط و فقط با قلم زندگی کردم. البته هیچ‌وقت دنبال این نبودم که شهرتی کسب کنم و اسم و رسمی به هم بزنم اما وقتی در مسیر نوشتن افتادم استعداد ذاتی ام هم کمکم کرد و شهرت هم برایم رقم خورد. کمتر روزنامه نگاری را سراغ دارم که ظرف مدت دو سال نامش در جامعه پخش شود اما این اتفاق برای من افتاد. آن زمان من فقط روزنامه نگاری می‌کردم و رمان نمی‌نوشتم.

*

من همیشه در تمام زمینه‌های کاری ام یک شعار داشتم و به آن عمل کردم. شعاری با این مضمون «من باید اول باشم». خاطرم هست زمانی که دنبال کار می‌گشتم روزی نزد آقایی که یک شرکت داشت، رفتم تا شاید به من شغلی بدهد. آن آقا در شرکتش با من صحبت کرد و در بین صحبت هایش یک پند بزرگ به من داد. او گفت: هر جایی کار کردی، چه پیش من و چه هر جای دیگر از ابتدا به خودت بگو من باید نفر اول باشم. حتی اگر باربر شدی، با خودت بگو من باید باربر اول تهران باشم، اگر اینگونه باشی زندگی موفقی خواهی داشت. من این جمله آن مرد را آویزه گوشم کردم و همیشه تا امروز از آن استفاده کردم.

*

دومین کتابی که نوشتم یک مترجم به انگلیسی ترجمه کرده بود و آن را برای من آورد. از آنجا که من با یک خبرنگار در آلمان آشنا بودم ترجمه را برای او فرستادم و او هم کتاب را به چند ناشر آلمانی نشان داده بود و بالاخره یک ناشر آلمانی که یک خانم بود کتاب را پسندیده بود. برای همین با من تماس گرفت تا به آلمان بروم و با او قرارداد ببندم. من به هامبورگ رفتم و قرار داد بستم. قرار شد که از کتاب فیلم تهیه کنند اما از آنجا که این خانم از مبارزین سیاسی بود و با یک گروه تروریسی درگیری داشت این گروه تروریستی در یک روز تعطیل که می‌دانست این خانم در دفتر کارش تنهاست به دفتر کارش رفته و در آنجا بمب گذاشته بودند و بمب منفجر شد و تمام دفتر و چاپخانه و متعلقات داخلش که خود این خانم و آن کتاب و قرارداد من هم جزئشان بود همگی در آتش سوختند.

*

اولین داستان کوتاه من که تحت عنوان «گور پریا» بود، داستان عشق خودم بود، من عادت کردم سوژه‌های داستان‌هایم واقعی باشد و خوشبختانه بسیاری از مردم متوجه این موضوع شده اند و گاهی با من تماس می‌گیرند و ابراز تمایل می‌کنند که من داستان زندگی شان را بنویسم و من چون واقعی نویسم از پیشنهادشان استقبال کرده و به منزلم دعوتشان می‌کنم و با هم صحبت می‌کنیم اگر ببینم داستانشان تکراری نیست و جذاب است آن را انتخاب می‌کنم و می‌نویسم. برای مثال چندی پیش یک بانوی 70 ساله با من تماس گرفتند و گفتند من زندگی جالبی دارم آیا دوست دارید آن را بنویسید؟ دعوتشان کردم با ایشان گفتگو کردم و متوجه شدم داستان زندگی‌شان سرگذشت زن ایرانی از سال 1312 تا امروز است. من مدت سه ماه با این خانم صحبت کردم و در این زمان من سوال کردم ایشان پاسخ دادند و در حدود 15 – 16 نوار پشت و رو از صحبت‌های ایشان پر کردم که حرفهای ایشان را فراموش نکنم. ماحصل این گفتگوها رمانی شد به نام نسل عاشقان. می‌توانم بگویم این کتاب کتابی است که هر زن ایرانی می‌تواند خودش را در آینه آن تماشا کند.

*

کی از ماجراهای عاشقانگی‌های من در 18 سالگی اتفاق افتاد. در آن سن من عاشق دختری شدم که تازه به محله ما آمده بودند و همسایه ما شده بودند در نگاه اول توجه من را به خود جلب کرد چرا که فوق العاده زیبا بود و زیبایی یکی از مهم‌ترین ملاک‌های عاشقانگی من است. زیبایی او توجه مرا به خود جلب کرد و من هر روز که از کوچه می‌گذشتم منتظر می‌ماندم تا او از خانه بیرون بیاید یا از مدرسه بیاید تا من او را ببینم. این شده بود کار هر روز من تا اینکه یک روز متوجه شدم که او هم مرا نگاه می‌کند. به تدریج همکلام شدیم و به تدریج دانه ما شکوفا شد و ما عاشق هم شدیم. این عشق آنقدر در هر دو ما قدرتمند شد که حتی به رویاهای ما هم وارد شده و توانسته بودیم با رویاهایمان هم با هم ارتباط برقرار کنیم. در آن سن کم ما به گونه‌ای عاشق هم شده بودیم که دلمان می‌خواست با هم ازدواج کنیم. این دوره یکی از زیباترین خاطرات عاشقانه من است، اما یک روز در حالی که به منزل می‌آمدم و فکر می‌کردم که او دم در خانه‌شان منتظر من است متوجه شدم از او خبری نیست، پدر سختگیری داشت، با خودم گفتم شاید پدرش متوجه شده و به او اجازه نداده تا دم در بیاید، سه،چهار روز نیامد و من هم تحمل کردم در حالیکه با خودم می‌گفتم چه اتفاقی افتاده است؟ از آنجا که طاقت عاشق کم است طاقت نیاوردم و بعد از سه، چهار روز پرس و جو کردم و متوجه شدم که در میدان تجریش زیر اتومبیل رفته و بعد از دو، سه روز فوت کرده است. باید بگویم که این عشق تراژیک همیشه با من بوده است و اتفاقا من در یکی از داستان‌هایم هم به این موضوع اشاره کرده‌ام.

*

تا سال 57 که مدام در حال نوشتن بودم بعد از آن تا یک سال هم مجله جوانان را اداره می‌کردم. اما بعد از آن 15،14 سال هیچ کتابی از من چاپ نشد و به قول معروف ممنوع القلم بودم. البته کتابهای قبلی ام زیرزمینی چاپ می‌شد و با قیمت‌های کلان و به صورت قاچاق به مردم می‌فروختند. همانطور که گفتم 15،14 سال گذشت و من در حقیقت با قلم خداحافظی کرده بودم، با اینکه درونم می‌جوشید اما هیچ چیزی نمی‌نوشتم، دچار نوعی واپس زدگی شده بودم. گاهی که به خیابان می‌رفتم برخی از این کتابفروش‌های خیابانی می‌آمدند در گوشم می‌گفتند: کتابهای «ر.اعتمادی» داریم حالم کمی دگرگون می‌شد اما باز هم دست به قلم نمی‌بردم. تا اینکه مجله‌ای به نام «گردون» خبر کوتاهی درباره من نوشت. تا آن زمان همه فکر می‌کردند من در خارج زندگی می‌کنم در حالیکه من در ایران بودم. آن خبر کوتاه باعث شد که یکی از مسئولان وزارت ارشاد که شغل مهمی هم در وزارت ارشاد داشت و از قضا از خوانندگان آثار من بود با مجله تماس گرفته و گفته بود مگر «ر.اعتمادی» در ایران است؟ مسئولان مجله هم گفته بودند بله در ایران هستند. آن مسئول هم گفته بود اگر با «ر.اعتمادی» ارتباط دارید به او بگویید کتابهایش را بیاورد ارشاد ما مجوز می‌دهیم. وقتی من این خبر را شنیدم شاید باورتان نشود ظرف یک هفته کتابی نوشتم به نام «آبی عشق» و این کتاب را برای مجوز گرفتن به ارشاد دادم. رئیس بخش کتاب که مرد جوانی هم بود این کتاب را گرفته بود تا بخواند و بداند که نسل قبلی چه کارهایی می‌کردند خودش به من گفت: من تا این کتاب را تمام نکردم زمین نگذاشتم. این کتاب شاهکار آثار شماست. من در این کتاب یک کار تازه کرده بودم و برای اولین بار در ایران عرفان را وارد یک اثر عاشقانه کردم.

*

من دو بار ازدواج کردم هر دوبار هم با عشق ازدواج کردم و هر دو بار هم به علت گرفتاری وحشتناک روزنامه نویسی با شکست مواجه شد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهارده + 20 =

دکمه بازگشت به بالا