ساختار ناتمام، بدون روشنایی
«چراغ های ناتمام» قرار بود یک فیلم عاشقانه دفاع مقدسی باشد. اما نه عشقی در آن دیده می شود و نه حماسهای و منهای این دو، خبری هم از دفاع مقدس نیست. چه؛ همه آنچه دفاع هشت ساله ما را مقدس و متفاوت از رزمهای معاصر کرد، همین دو بود؛ عشق و حماسه. اما چرا فیلم اول «مصطفی سلطانی» نتوانسته به هدف خودش برسد؟
این فیلم بیش از هر چیز از دو ناحیه آسیب دیده است؛ قصه نامنسجم و ابتر و از آن بدتر، شخصیت پردازی نافرم و بیریخت. طرح روایت فیلم، بازگویی حکایت عاشقانه یک شهید، از چشم نویسندهای است که میخواهد داستان زندگی آن شهید را بنویسد. اما این نوع طراحی داستان، نتیجهای جز سردرگمی مخاطب در پی ندارد.
پیرنگ و عدم قرار گرفتن نقاط عطف و لحظه تحول در فیلم، موتور حسی و عاطفی فیلم را از کار انداخته است. یعنی مشخص نیست امیرحسین –سوزنبان جوانی که شهید میشود- چرا دلباخته دختر مسافر میشود و دختر چرا عاشق او؟ چند بار عبور دختر از گذر راه آهن و بالا بردن سوزنها توسط امیرحسین، دلیل قانع کنندهای برای چنین وصالی نیست. صحنه تصادف قطار با ماشین دختر، به جای ایجاد هیجان و اضطراب، تصویری ناخوشایند از شخصیت سوزنبان جوان ایجاد میکند. ضمن اینکه هیچ منطقی هم در این حادثه نیست. و اصلا این ماجرای عاشقانه، چه ربطی به اعزام امیرحسین به جبهه و شهادت او دارد؟ اصلا چه ویژگی خاصی در این حکایت هست که موجب ترغیب نویسنده ما برای نوشتن داستان زندگی این شهید شده است؟ اصلا چرا نویسنده، از نگارش این داستان درمانده و خسته میشود؟ این ها همه سوالاتی است که فیلمنامه از پاسخ به آن ها ناتوان است.
اما از نوع روایت فیلم که بگذریم، شخصیت پردازی فیلم نیز در افت درام فیلم موثر است. مجید صالحی که قبلا بیشتر در نقشهای کمدی ظاهر میشد و جدیدا به بازی در نقشهای جدی رو آورده، قهرمان این فیلم است. اما جدیت او مفرط است؛ بیدلیل هم مفرط است. یعنی هیچ الزام دراماتیک یا زیباشناسی برای این همه جدیت و عبوس بودن وجود ندارد. نتیجه اینکه قهرمان فیلم، نه تنها جاذبه لازم برای همراه ساختن و برانگیختن همزادپنداری مخاطب ندارد که اندکی هم دافعهانگیز است. همچنان که داریوش ارجمند به جای تبدیل شدن به یک ناشر و شخصیت فرهنگی در این فیلم، شبیه مأموران امنیتی از آب درآمده است.
به همین دلیل هم فیلم «چراغ های ناتمام» با ساختاری ناتمام و ناقص ، روشنایی و نوری ایجاد نمی کند.