غیب شدن سناریست در لحظه آخر!
فیلمنامه «سد معبر» گره و مانع و حادثه کم ندارد، اما مشکلش این است که نویسنده نتواسته این حجم از متریال را در قالب یک هندسه روایی منظم سر و سامان دهد. نقصانی که در سناریو «ابد و یک روز»؛ اثر قبلی نویسنده فیلم نیز تا حدی وجود داشت اما به دلیل قرار گرفتن در کنار بقیه اجزای قدرتمند فیلمنامه مانند پردازش شخصیتها، دیالوگنویسی و صحنهپردازی کمتر به چشم میآمد، اینجا و در «سد معبر» کاملاً خود را نشان داده و به پاشنه آشیل فیلم تبدیل میشود. داستان فیلم آغاز خوبی دارد و ما را درگیر چالشهای خانوادگی یک زن و شوهر میکند. شرایط شغلی خاص کاراکتر اصلی مرد قصه هم مخاطب را جذب میکند. اما با ورود شخصیت دستفروش(نادر فلاح) به قصه، مسئله فیلمنامه عوض شده و درگیر ماجراهایی میشویم که هیچ ارتباطی به موقعیت مرکزی داستان ندارد.
نویسنده با بهرهگیری از عنصر «تصادف» کلیدیترین پیچ داستانی خود را رقم زده و سرنوشت قهرمانش را تغییر میدهد. از اینجا به بعد مسئله اصلی بر سر چالش اخلاقی قهرمان در رساندن یا نرساندن پولی به صاحبش است. نکتهای که در این رابطه وجود دارد این است که اولاً شخصیت اصلی فیلم از هیچ الگویی در رفتار و منش خود پیروی نمیکند و هر لحظه ممکن است تصمیم عجیبی بگیرد. اگر او حلال و حرام سرش میشود و آنقدر به قضا و قدر معتقد است که با خدای خود شرط میکند اگر بچهاش زنده باشد پول را بازمیگرداند، چرا زودتر و در مواجهه با بدن آش و لاش دستفروش نگونبخت –که به قول خودش فقط به خاطر شک خود به این سرنوشت دچار شده– متحول نمیشود؟ ثانیاً جای تأسف دارد که یک فیلم سینمایی آن هم با نویسنده و کارگردان جوان، دربردارنده چنین برداشت عقبماندهای از مفاهیمی مانند قضا و قدر و پاداش و جزا در نظام عالم است که بیش از هر چیز ما را یاد سریالهای مبتذل تلویزیونی همچون «کلید اسرار» میاندازد.
از اینها که بگذریم، فیلم انگار اصلاً چیزی تحت عنوان «پرده سوم» در درام خود ندارد و در پایان به واقع قصه را «رها» میکند. به اوج رسیدن دعواهای زن و شوهری میان دو کاراکتر، چه گرهی از گرههای فیلمنامه را باز میکند که فیلم بعد از آن به اتمام برسد؟ دیالوگ پایانی حامد بهداد نشانه چیست؟ کاتارسیس شخصیت؟! خیر. این پایانبندی صرفاً باعث ابتر ماندن پیرنگ و همچنین بیجواب ماندن سؤالات تماشاگر از فیلم است.