آقای مخملباف! دیگر چه کسی در اطراف شما باقی مانده است؟
آقای مخملباف! من نمی دانم که شما از چه دفاع می کنید؟ مگر جایی هم برای دفاع مانده است؟ حتی معاون سینمایی وزیر ارشاد هم با تبّری جستن از فیلم های شما مسئولیت را از گردن خود برداشت. بنیاد شهید نیز همین طور. جانبازان نیز در سمینار اخیر خویش در هتل کوثر از شما و فیلم هایتان تبری جستند. آقای مخملباف! دیگر چه کسی در اطراف شما باقی مانده است؟»
«آقای مخملباف! من به ریش شما کاری ندارم اگرچه هر معلولی لاجرم نشان از علتی دارد و تازه قبل از آنکه کیهان سلطنت طلب{کیهان لندن}، چهره جدید شما را به «قطع کردن آخرین پیوندتان با حزب الله» مربوط کند، هیچ کس این رابطه علّی را کشف نکرده بود و اگرچه غالبِ دوستان وهوادارانتان مدت ها بود که دیگر از شما قطع امید کرده بودند و آن هم نه به دلیل «تراشیدن ریش» یا دلایل دیگری از این دست که می شد از مقاله نشریه کلک درباره سفر شما به ترکیه استنباط کرد، بلکه به دلیل فیلم هایتان از «عروسی خوبان» گرفته تا شب های زاینده رود و نوبت عاشقی که کاش اسم مناسب تری برای آن می گذاشتید و نام پاک «عشق» را این چنین به گند نمی کشیدید… و حتی به دلیل دستفروش؛ فیلمی که به خوبی می توانست پرده از روی مخفی ترین زوایای روح بیمار شما بردارد و آینده قریب الوقوع شما را نشان دهد.
شما واقعاً پنداشته اید که هر حرفی را به ضرب شلتاق و هوچی بازی می توان اثبات کرد؟ کاش همه می دانستند که شما و دوستانتان برابر انتقاد چقدر تحمل دارید! آنها که تهدید تلقی شده اند یا راه بر آنها بسته اند یا حتی به در منزلشان آمده اند، خوب می دانند؛ من می شناسم کسانی را که از ترس برخوردهای شما جرات انتقاد از فیلم هایتان را نداشتند. خوی پرخاشگر و عصبی شما از لابه لای همه پاسخ هایتان-ومخصوصاً این دومی-کاملاً مشهود است.
آقای مخملباف! اگر قول بدهید که پیش از خواندن بقیه این نامه یک لیوان آب خنک بخورید، برایتان خواهم گفت که شما دچار چه اشتباهی شده اید و همانطور که عرض کردم، من به ریش شما کاری ندارم و حتی اگر کروات هم بزنید، قول می دهم که به آن هم کاری نداشته باشم و فقط درباره فیلم هایتان و فلسفه بافی هایتان بنویسم.
آقای عزیز! قول مولوی درباره آینه هزار پاره حقیقت اًولاً ربطی به نسبیت حقیقت یا حتی نسبیت در معرفت ندارد و ثانیاً مولوی این تمثیل را در این معنا به کار برده است که حجاب نفس مانع از مشاهده حقیقت مطلق است و مولوی در این تمثیل می گوید که انسان ها مظاهر حقیقت مطلق اند؛ اما آنچه آنان را از این مظهریت غفلت می بخشد، عجب و خود بینی است و علی الخصوص آینه را مَثَل از حقیقت گرفته است که هر چند پاره شود، از آیینگی اش کاسته نخواهد شد. انسان در این تمثیل، نارسیس است که به تصویر خویش در آب جوی عاشق می شود و از شهود حقیقت باز می ماند: تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز.
انسان ذره ای است که درون او خورشید نهان است؛ خورشید حقیقت مطلق که اگر جلوه کند، جمال خداست که در جلوه آمده است:
دان خدا ما برای آن فراخت
که به ما بتوان حقیقت را شناخت
یا:
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین
پیش آن خورشید چون جست از کمین
آقای مخملباف! علم شما علم تقلیدی است و اگر نه حقیقت را با «پازل» اشتباه نمی گرفتید که باید همه تکه های آن را کنار هم گذاشت تا چهره حقیقت از آن میان به درآید. مولوی اصلاً آینه را مثل گرفته است تا امثال شما در این اشتباه نیفتید. هر تکه از آینه، همه صفات کل خویش را داراست جز آنکه کوچکتر است. انسان کامل در صورت، عالم صغیر است و در باطن، عالم کبیر که همه عالم به طفیل وجود او ایجاد شده است. شما که می گویید مولوی هم از «نسبی گرایان» است، نقش وجود خود را در مولوی دیده اید. هرچند که خود شما هم نمی توانید که از نسبی گرایان باشید. اگر سفسطه های فلسفه نمای امثال پوپر و شاگردان او نبود، خود شما هم در می یافتید که نسبی گرا نیستید، چرا که در تمام نوشته هایتان «احکام مطلق» صادر فرموده اید و گناه از شما نیست؛ هر حکمی مطلق است و حتی همین حکم که «حقیقت نسبی است» یا «معرفت حقیقت نسبی است» خود یک حکم مطلق است؛ اگر نه می بایستی بگویید: «حقیقت شاید نسبی باشد و شاید هم نباشد» اگر گوش شنوا می داشتید، برای شما می گفتم که پوپر و امثال او از کجا به نسبیت حقیقت رسیده اند. آقای مخملباف! فریب نخورید، نسبیت فیزیکی را صورت فلسفی بخشیدن مساوی است با نفی حقیقت. شما را با این مدعیات فیزیکانالیست ها چه کار؟ شما که مسلمان هستید و در فرهنگ اسلام پرورش یافته اید، قبل از هر چیز باید بدانید که حقیقت چیزی هستید و در فرهنگ اسلام پرورش یافته اید، قبل از هر چیز باید بدانید که حقیقت چیزی جز انکشاف وجود و تجلی حق نیست. آنها که حقیقت را نسبی گرفته اند، نخست حقیقت را به معنای یونانی آن یعنی مطابقت با واقع و متعلق احکام علوم تجربی جدید گرفته اند و بعد از آنجا که دیده اند قوانین ماخور از تجربه نمی تواند مطلق باشد، در این توهم خویش به یقین رسیده اند که حقیقت نسبی است. آقای عزیز! «حقیقت نسبی است» یعنی حقیقت وجود ندارد. چرا که اگر نسبیت را بر کل عالم اطلاق بخشیم، در واقع «وجود مطلق» را انکار کرده ایم. گفتم که شما به صورت عامیانه ای از فلسفه قناعت کرده اید و با همین ساده انگاری می خواهید که احکام کلی و مطلق درباره عالم صادر بفرمایید و به همین علت است که می فرمایید: حقیقت آینه ای بود که از آسمان به زمین افتاد و شکست. هر تکه اش پیش کسی افتاد. آن را برداشت، خود را در آن دید و گمان برد همه حقیقت پیش اوست. در حالی که تکه های حقیقت پیش همگان پخش بود. درست مثل پازل های پانصد تکه یا هزار تکه ای که این روزها در بازار می فروشند. به من پاسخ دهید که «اینکه شما فرموده اید مطلقاً درست است یا نسبتاً درست است؟» اگر بفرمایید نسبتاً درست است، ما حق داریم که این تفسیر را از شما نپذیریم و تفسیر خودمان را بپذیریم و اگر بگویید که مطلقاً درست است، خواهیم گفت، «پس خود شما هم بنابراین تمثیل تکه ای از آن آینه را برداشته اید و خود را در آن دیده اید و پنداشته اید که همه حقیقت نزد شماست.» نه؟
آقای مخملباف! دست از این مزخرفات بشویید و حکم قرآن و احادیث را اقوال عامیانه پوپریست ها تفسیر نکنید.
و تازه چه حقیقت نسبی باشد و چه مطلق، در اینکه فیلم های حضرتعالی نه راجع به عشق است و نه اصلاً فیلم های خوبی است، تفاوتی حاصل نمی کند. آقای محترم! اگر شما با یک بغل برورشور چاپ شده در مجله فیلم هم تماشگر را به درون سینما بفرستید، آنچه که در فیلم نوبت عاشقی شما خواهید دید، همان است که هست. یک زن شوهردار با یک مرد دیگر زنا می کند نه یک نوبت که سه نوبت و آخر کار هنوز هم خود را خوشبخت نمی داند. این داستان چه ربطی به عشق دارد؟ شب های زاینده رود از این هم بدتر است و آزادی جنسی را تبلیغ می کند.
عقده فیلسوف نمایی!
آقای مخملباف! «جامعه باز» همین است. تو را به خدا اگر هم می خواهید مردم را به جامعه ای چنین دعوت کنید، با صداقت این کار را انجام دهید و به آنان دروغ نگویید. جامعه امروز ما آن قدر باز هست که تحمل این صداقت را داشته باشد و شاید هم واقعاً فهم نسبی شما از حقیقت کار دست ما داده است و باید بعد از آن همه مسلمانی و حزب اللهی گری شاهد آن باشیم که شما فیلم هایی چون نوبت عاشقی وشب های زاینده رود بسازید. در همان داستان موسی و شبان که شما آن را آن گونه تفسیر کرده اید توحید موسی را با توحید چوپان مقایسه کنید و بعد هم آثار پوپر را مطالعه کنید تا دیگر نگویید که این سخن با آراء پوپر شباهتی دارد. کجای این سخن به آراء پوپر شباهت دارد؟ پوپر اصلاً منکر وجود خداست و حقیقت را همان طور که عرض کردم، به مثابه متعلق قوانین علوم تجربی معنا می کند نه چیز دیگر.
«متعلق قوانین علوم تجربی» نسبت هاست و از همین جاست که علم تجربی لاجرم به نسبیت می رسد و اما این نسبیت را نمی توان به حیطه نقد کشاند و قائل به نسبیت نظری شد. عالمی که بر مبنای نسبیت بنا می شود، عالمی موهوم است که جزء در وهم موجودیت پیدا نمی کند. شما خودتان هم نمی دانید که چه می گویید و فقط لجبازی می کنید. چرا همه اش می خواهید کارهایی بکنید که شما را انگشت نما کند؟
آقای مخملباف! این عشق که شما می گویید جواز روسپیگری است. آیا شما می خواهدی که همین باشد؟ آیا مثنوی را که از آن اسم می برید، خوانده اید یا فقط برحسب شنیده هایتان سخن می گویید؟ آیا چشمتان به این اشعار نخورده است؟
دان که هر شهوت چو خمر است و چو بنگ
برده هوش است و عاقل زوست ننگ
خمر تنها نیست سرمستی هوش
هرچه شهوانی است بندد چشم و گوش
عشق شهوانی راه بر عشق آسمانی می بندد و این عشق تن که شما به نمایش گذاشته اید، روح را زمین گیر می کند:
جان گشاید سوی بالا بال ها
در زده تن در زمین چنگال ها
و یا:
چون شما در دام این آب و گلید
کی شما صیاد سیمرغ دلید؟
اینکه شما عشق نامیده اید، هنوز در مرحله «میل نفسانی» توقف دارد و بنابراین کشتنی است:
نفس بی عهد است زانرو کشتنی است
او دنی و قبله گاه او دنی است
نفس اگر چه زیرک است و خرده دان
قبله اش دنیاست او را مرده دان
یا می گوید:
ذلت آدم ز اشکم بود و باه
و آن ابلیس از تکبر بود و جاه
و با این حساب شما سال دیگر درباره پرخوری فیلم خواهید ساخت.
همان مولوی که آن اشعار را سروده است، خلاف شما که معتقدید «عشق نیست و عاشق هست» می گوید:
دور گردون ها ز موج عشق دان
گر نبودی عشق بفشردی جهان
او همه کشش ها را اعم از جنسی و غیر جسمی عشق می داند؛ اما اگر «جز به لطف خدا» نباشد، همه این کشش ها به شهوت و هوس مبدل خواهند شد. می فرماید:
ذره ذره کاندرین ارض و سماست
جنس خود را هر یکی چون کهرباست
چشم، جذاب بتان زین کویها
مغز جویان از گلستان بویها
زین کششها خدای رازدان
توبه جذب لطف خودمان ده امان
و می فرماید:
ملک دنیا تن پرستان را حلال
ما غلام ملک عشق بی زوال
آنچه شما به نمایش گذاشته اید، چیست؟ تن پرستی است یا «عشق بی زوال»؟ و حتی از این هم صریح تر:
ملت عشق از همه دین ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
و حتی اگر هم می پذیرفتیم که از درون «زنای زن شوهردار» و آزادی جنسی زنان در انتخاب چند جفت، راهی به سوی عشق حقیقی هست و شما هم می خواسته اید که این راه را نشان دهید، آیا لازم نبود که این راه را در فیلم خود نشان دهید؟ تو را به خدا آقای مخملباف خودتان بگویید که «گزل» در فیلم نوبت عاشقی در جست و جوی چیست و قاضی در این سه نوبت چه چیزی را تبلیغ می کند؟ در فیلم شب های زاینده رود شما را به تمام مقدسات قسم، سایه در جست و جوی چیست وقتی به مهرداد می گوید: (نقل به مضمون) «در اینجا مرد سالاری است و مردها حتی با داشتن همسر با هر که می خواهند باشند، کسی به آنها فاحشه نمی گوید اما زن ها نمی توانند…»
آقای مخملباف! من حتی از نقل این جملات نیز شرم می کنم. چه برسد به اینکه فیلمی با این مضامین بسازم. من به راستی نمی فهمم آقای عزیز! شما چه مانعی را می خواهید از سر راه زنان بردارید؟ یا در پشت این فیلم ها غرضی پنهان نیست و شما فقط به خاطر خدا ! دارید عقده گشایی می کنید. من از انتقادهای روانکاوانه نسبت به فیلم بسیار بدم می آید؛ اما در این مورد چاره ای ندارم جز آنکه بگویم شما دچار «کمبود محبت» هستید و در فیلم ها پرده از مشکل درونی خودتان بر می دارید.
از دستفروش به بعد همه فیلم های شما در جهت «نفی اختیار و مسئولیت پذیری انسان» بوده است و بعد هم که خیلی راحت در مجله فیلم به بهانه یک بحث فلسفی! یک مشت جملات شبه فلسفی عوام فریبانه به خورد مردم داده اید درباره جبر موفقیت و منطق سر و منطق دل و از این حرف ها. نه با این حرف ها اختیار انسان ها نفی می شود و نه با این حرف ها ولنگاری و نیهیلیسم تئوریزه می شود. شما از قلت علم خویش در مسائل فلسفی خبر دارید و بنابراین به جای اینکه درباره مطلبی بحث کنید؛ فقط با شلوغ بازی آب را گل آلود می کنید تا کسی عمق وجود شما را درنیابد.
اما این کارها فقط به درد کسانی می خورد که در بحث های نظری و فلسفی ورود ندارند و غیر آنها در شگفت می آیند که شما چطور و با کدام پشتیبانی این حرف ها را می زنید؟ آن هم از آن مصاحبه پنج ساعته جنابعالی با سروش! و آن هم از مصاحبه گستاخانه شما با «بشیر» بعد از برگشتن از برلین و آن حرف ها که بیشتر به تسویلات شیطانی یک پیغمبرنمای تازه ظهور کرده! می مانست.
فرض کنید خاتمیت پیامبران اعلام نشده بود و خداوند باری تعالی می خواست برای قرن بیستم پیامبری بفرستد؛ در این صورت به گمان من دیگر این پیامبر جدید کتاب نداشت. چند بوبین فیلم زیر بغل داشت، مگر نه اینکه خدا خود می گوید ما همه پیامبری را به زبان قومش فرستادیم و مگر جز این است زبان قوم قرن بیستم سینماست. در این صورت حتماً اگر قرار بود پیامبری بفرستید، همه فرشتگانی را که به آدم سجده کردند جمع می آورد، حتی آن یکی را هم که سجده نکرد، به مشورت می خواند و می گفت: من می خواهم پیامبری جدید برای زمین بفرستم. خوب زمین را نگاه کنید. آن یکی که با چشم به من سجده می کند، خودشان زمینی ها می گویند چشمش را پشت دوربین بی دلی گذاشته. نمی بینیدش؟ همان فرد آلمانی ویم وندرس را می گویم به نظر شما برای پیامبری چطور است؟ و فرشته ها اعتراض می کردند که باز قضیه آدم، باز فساد و باز خوریزی، باز انقلاب و خدا می گفت این قدر از من بهانه نگیرید که چرا آدم را خلق کردی. چند دهه پیش هم می خواستم ویم وندرس را بفرستم به آلمان تا برلین را زیر بال فرشتگان ببرد و در بین راه یک باره هیتلر شد و برلین زیر بال جنگ رفت.
عین گفته های شما را نقل کردم تا خوانندگان بدانند که این آقای مخملباف همیشه همین قدر عصبی و بی پروا بوده است و ربطی به خانه تکانی اخیر ایشان ندارد.
و بعد هم عوام فریبی ها که من نمی دانم باید چه نامی بر آنها نهاد. اگر امکان داشت که فیلم های شما اکران شود، مردم می دیدند که واقعاً «مامان حاجیه» و «نوری» و… شخصیت هایی هستند که برای دفاع از خانواده شهدای انقلاب عظیم اسلامی! در فیلم گنجانده شده اند یا در تمسخر آنها. در کتاب باغ بلور هم-اگر چه نه با این شدت- همین اشکال وجود داشت و کتاب «باغ بلور» که یکی از بزرگان این دیار-که ذکر نام او در اینجا کسر شان اوست- بعد از خواندن آن را به کناری انداخت و گفت «مگر حقایق مثبت شهدا و خانواده آنها را گفته اند که حالا به موارد نفی آن بپردازند؟»(نقل به مضمون)
آقای مخملباف! من نمی دانم که شما از چه دفاع می کنید؟ مگر جایی هم برای دفاع مانده است؟ حتی معاون سینمایی وزیر ارشاد هم با تبّری جستن از فیلم های شما مسئولیت را از گردن خود برداشت. بنیاد شهید نیز همین طور. جانبازان نیز در سمینار اخیر خویش در هتل کوثر از شما و فیلم هایتان تبری جستند. آقای مخملباف! دیگر چه کسی در اطراف شما باقی مانده است؟»
به نقل از ویژه نامه نوروزی مهرنامه