داستانی برای نسل‌کشی در میانمار + صوت

مریم رمضانی داستانی با محوریت نسل‌کشی در میانمار نوشته که به صورت صوتی نیز اجرا شده است.

به گزارش هفت راه، مریم رمضانی داستانی با محوریت نسل‌کشی در میانمار با عنوان «آتشی که گلستان نشد» نوشته و نوید کریمی آن را اجرا کرده است. این داستان در کارگاه‌ داستان حسینیه هنر مشهد که زیر نظر سعید تشکری برگزار می‌شود نوشته شده است.

«دستم خشک شده بود؛ اما کم نمی‌آوردم. کنار باغچه، سطحی صاف پیدا کرده بودم و چند مشت کاه خشک ریخته بودم روبه‌رویم. دیروز تکه‌ای ‌شیشه پیدا کرده بودم. آن را بالا گرفتم. نور خورشید از شیشه می‌گذشت و صاف می‌خورد به کاه‌ها. چشم می‌کشیدم تا آتش از بین کاه‌ها سرک بکشد. فخرالدین قسم می‌خورد که این‌طوری توانسته آتش درست کند. اسمش را گذاشته بود «جادوی شیشه». من هم می‌خواستم بتوانم.

صدای مامان از درون خانه به گوشم رسید:

– های محمد، کجایی ذلیل‌شده؟ بیا غذا بخور، مدرسه‌ات دیر شد.

مدرسه‌ام در روستای بالایی بود. معلممان، یوسف احمد، از راخین می‌آمد. ظهر می‌رسید مدرسه. بچه‌مسلمان‌ها از چهار روستای اطراف، به مدرسۀ ما می‌آمدند. تا کلاس پنجم بیشتر نداشتیم. معلم‌احمد می‌گفت ما اجازه نداریم به مدرسه‌های شهر برویم. حتی پلیس اجازه نداده که معلمی برای مدرسه بگیریم. معلم‌احمد داوطلبانه می‌آمد و درس می‌داد.

– محمد…

نمی‌خواستم از جایم تکان بخورم؛ فخرالدین گفته بود: «تا آتیش نگرفته، نباید تکون بخوری.»

لج کرده بودم، باید با جادوی شیشه، آتش درست می‌کردم تا جلوی بچه‌ها کم نیاورم. سیر نبودم؛ اما گفتم:

– نمی‌خوام غذا.

– پس بیا کتابتو بردار، برو مدرسه.

– کتابم همین جاست. الان می‌رم.

بالاخره از بین کاه‌ها دود بلند شد. چشمانم برق زد:

– جانمی جان.

شیشه را کنار انداختم و با کتاب کاه‌ها را باد زدم. آتش کاه را می‌بلعید و شعله‌های زرد و نارجی‌اش توی فضا موج می‌انداخت. بلند شدم و با شادی دور خودم چرخیدم. بعد انگار که در امتحانات مدرسه اول شده باشم،‌ گفتم:

– دانش‌آموزای عزیز، سروصدا نکنین. از هم‌کلاسی‌تون یاد بگیرن: محمد عماد، از روهینگیا. اون تونسته با یه تیکه شیشه، آتیش درست کنه. براش دست بزنین.

برای خودم دست زدم. مادر آمده بود جلوی درِ خانه. از آن فاصله نمی‌توانستم بفهمم که اخم کرده است یا نه. یک دستش به کمرش بود و دست دیگرش را ستون دیوار کاهگلی کرده بود:

– چی کار می‌کنی بچه؟! جونم‌مرگ‌نشده مدرسه‌ات دیر شد!

وقتی مامان چیزی می‌گفت، باید اجرا می‌شد. بابا همیشه می‌گفت: «خالده باید رئیس‌جمهور می‌شد.» یک بار این را به معلممان گفتم، گفت: «کشور ما رئیس‌جمهور زن نداره، اما مادر تو می‌تونه مثل سوچی، دفاکتو بشه.»

– سوچی؟ اون کیه؟

– کسیه که یه جایزۀ بزرگ بهش دادن، جایزۀ صلح نوبل.

– جایزه؟

معلم‌احمد سرش را پایین انداخت و آن را به‌نشانۀ تأیید چند بار تکان داد.

– دفاکتو چیه آقا؟

– دفاکتو مثل نخست‌وزیره؛ یعنی… کسی که قدرت زیادی داره.

نه از جایزۀ صلح نوبل چیزی می‌دانستم، نه از نخست‌ویزی؛ اما با خودم فکر کردم: «وقتی مامان من می‌تونه دفاکتو بشه، پس دفاکتوها باید سخت‌گیر باشن و همه‌اش داد بزنن.»

به‌سمت مامان رفتم. یک تخم‌مرغ آب‌پز برای نهار داد دستم.

– کتابت یادت نره.

برای یک لحظه، دهانم باز ماند و چشمانم گرد شد، تخم‌مرغ از دستم افتاد، با سرعتی که برای خودم هم عجیب بود، دویدم سمت باغچه.

آتش را رها کرده بودم به امان خدا و کتاب را یله داده بودم کنارش. بیچاره، شده بود طعمۀ آتش. نمی‌دانستم چه کنم! این‌پا‌وآن‌پا می‌کردم. مامان از کنارم گذشت، بیل را از لبۀ باغچه برداشت،‌ کتاب را کنار کشید و به جان آتش افتاد.

سعی کردم با دست، آتش کتاب را خاموش کنم. دستم سوخت و اشکم درآمد.

انگشت‌هایم را با آب دهان خیس کردم. فوت می‌کردم تا خنک شوند. جرئت نداشتم بلند گریه کنم. مامان عصبانی شده بود. دستش را بالا برد که تنبیه‌ام کند. چشمانم را بستم، سرم را بین شانه و دست‌هایم پنهان کردم. هر لحظه منتظر بودم تا سنگینی دست مامان را روی سرم حس کنم.

چند لحظه گذشت؛ اما انگار خبری نبود. آرام چشم‌هایم را باز کردم. مامان را دیدم که یک سیب‌زمین از کنار باغچه برداشته و با لبۀ داس، نواری باریک از آن جدا می‌کند. نوار سیب‌زمین را گذاشت دور انگشت‌های سوخته‌ام. با دست‌های استخوانی‌اش، اشک‌هایم را پاک کرد و کتاب نیم‌سوخته را داد دستم:

– بدو، مدرسه‌ات دیر شد. وقتی برگشتی، به حسابت می‌رسم.

با همۀ توان می‌دویدم. در راه، جیپ‌های ارتش را دیدم که به‌سمت پایین جاده می‌رفتند. دو سرباز و سه بودایی با لباس‌های قرمز و کلۀ تاسشان نشسته بودند توی جیب. خیلی دلم می‌خواست بمانم و ببینم کجا می‌روند؛ اما مدرسه‌ام دیر می‌شد.

زنگ تفریح رفتم سراغ فخرالدین.

– بــَ…..ـه، محمدخان، چه خبر؟

– آتیش درست کردم، بهتر از مال تو.

فخرالدین با ادا گفت:

– با چی؟ لابد کبریت زدی!

صدای قهقهۀ بچه‌ها توی هوا پیچید.

– با جادوی شیشه.

– از کجا معلوم راست بگی؟

– ایناهاش، ببین دستام سوخته، کتابمم آتیش گرفت.

یک‌دفعه چیزی محکم خورد به پرچین مدرسه. صدایش آن‌قدر بلند بود که معلم را از توی کلاس کشاند بیرون.

– چی بود بچه‌ها؟

– نمی‌دونیم آقا…!

معلم رفت ببیند چیست. مردی با دوچرخه به دیوار مدرسه خورده بود. سر و صورت و لباس‌هایش هم‌رنگ پوستِ تیره و سیاهش شده بود. نفس‌نفس می‌زد و بریده‌بریده صحبت می‌کرد.

معلم گفت:

– یکی آب بیاره.

دویدم و از کوزۀ توی کلاس، یک کاسه آب کردم و آوردم. ظرف آب را به آقامعلم دادم و همان‌جا روبه‌روی مرد نشستم. می‌شناختمش؛ شیخ‌سمیر بود، بابای لیلی، همسایۀ چند خانه آن‌طرف‌ترمان.

شیخ‌سمیر بی‌تابی می‌کرد:

– آقا سوختن… آتیش زدن.. همه مردن… خاک بر سر شدیم…

– چی شده؟ درست بگو ببینم.

– حمله کردن… روستا رو آتیش زدن… مردم سوختن… خونه‌ها سوخت…

و با دست به سرش زد.

معلم‌احمد دوچرخۀ شیخ‌سمیر را برداشت. تقریباً داد می‌زد:

– برین روستای کناری، کمک بیارین. من می‌رم روستای بالا. اونا تانکرِ آب دارن. یالّا.

رکاب زد و دور شد.

فکری مثل برق از ذهنم گذشت: «نکنه آتیشی که صبح راه انداختم، دوباره شعله کشیده باشه؟»

شیخ‌سمیر سرش را بالا آورد، ابروهای سوخته‌اش را بالا داد، چشم‌های خیسش را تنگ کرد و به من نگاه کرد. انگار او هم مرا شناخت:

– آتیش زدن بابا! خونۀ شمام سوخت. همه‌چی خاکستر شد!

تنم مور مور شد. مطمئن شدم که این آتشِ من بوده که به جان خانه‌مان افتاده است. شروع کردم به دویدن. بابا در خانه نبود، با برادرهایمان رفته بود سرِ زمین، باید به کمک مادرم می‌رفتم. فقط می‌دویدم. باد اشک‌هایم را با خودش می‌بُرد. جز صدای نفس‌هایم چیزی نمی‌شنیدم. تنم خیس عرق شده بود. به نیمۀ راه رسیدم. می‌دیدم که دود سیاهی از سمت روستایمان به آسمان می‌رفت. پایم به سنگی گیر کرد، افتادم. دستم کشیده شد به سطح خاکی جاده، تاول انگشتم پاره شد. درد، گریه‌‌ام را بیشتر کرد.

– به خدا نمی‌خواستم این‌جوری بشه. می‌خواستم یه آتیش کوچولو درست کنم فقط.

هق‌هق زدم و دوباره دویدم.

از دور، جیپ‌های ارتش را دیدم که از جاده بالا می‌آمدند. تنم داغ شد، صورتم گر گرفت، پاهایم هر کدام تبدیل شده بود به یک وزنۀ صدکیلویی، نمی‌توانستم جُم بخورم. جیپ نزدیک‌تر می‌شد.

– حتماً اومدن بگیرنم! فهمیدن کار من بوده.

از ترس نفسم بند آمده بود. بداخلاقی بودایی‌ها را دیده بودم. ما را که می‌دیدند، با دست نشانمان می‌دادند و با نفرت می‌گفتند: «سیاه‌ها». الان که پلیس هم با آن‌ها بود! جیپ نزدیک‌تر شد. یک‌دفعه از جا کنده شدم و پشت درختی پناه گرفتم. پاهایم می‌لرزید. از روی لباسم می‌توانستم تکان‌های قلبم را ببینم. عرق‌ها از روی سرم شره می‌کرد توی یقه‌ام. پشتم را محکم چسبانده بودم به درخت. صورتم سمت آسمان بود و از خدا کمک می‌خواستم:

– خدایا… خدایا… خدایا…

ماشین‌ها رفتند و پشت سرشان ردی از گردوخاک به‌جا گذاشتند. سربازها بلندبلند شعر می‌خواندند و می‌خندیدند.

نفس راحتی کشیدم. خم شدم و دست‌هایم را عمود زانوهایم کردم. لب‌هایم خشک شده بود، راه بینی و گلویم می‌سوخت، حس می‌کردم هر لحظه ممکن است خون بالا بیاورم. دوباره به‌سمت روستا دویدم. هر چه جلوتر می‌رفتم، سیاهی و دود بیشتر می‌شد. صدای فریاد مردم را می‌شنیدم. درخت‌ها و خانه‌ها آتش گرفته بود، زن و مرد و بچه، با لباس‌های نیمه‌سوخته به‌سمت جاده می‌گریختند. صدای گریه و سرفه همه‌جا را پر کرده بود.

دویدم سمت باغچه. آتشی آنجا نبود.

– نیست، آتیش نیست، نسوخته پس، دوباره روشن نشده!

نفس راحتی کشیدم. لبخند کم‌رنگی روی لبم نشست.

یک‌باره صدای وحشتناکی در جا میخکوبم کرد. از ترس نفسم بند آمد. دستم را گذاشتم روی قلبم. آرام برگشتم. سقف آغل مرغ‌ها فروریخته بود. خانه‌مان مثل مشتی کاه می‌سوخت. آتش از پنجره‌ها زبانه می‌کشید و همه‌چیز را می‌بلعید. مادرم کجا بود؟ فریاد زدم:

– مامان…

جوابی نشنیدم.

یکی از مرغ‌ها بالش آتش گرفته بود، دور حیاط می‌دوید و قاژ قاژ می‌کرد. حالم به هم خورد. بوی پر و موی سوخته در هوا پیچیده بود. گوشه‌ای نشستم. بین گریه، فریاد کشیدم:

– مامان…

– بیا دعوام کن، ببین کتابم سوخته…

– مامان، مامان بیا…»

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

6 + 8 =

دکمه بازگشت به بالا