برد بیقهرمان
🔹وقتي به بردنِ مراكش فكر ميكنيم، ته ذهن همه يک چيزي ست كه به زبان نميآيد. راستش آن گل دقيقه نود و پنج، يك عمل قهرمانانه، ولی بي قهرمان بود.
🔹يك گل بالذات، صرفنظر از چگونگی ش، غايت فوتبال است. اما گلی كه قهرمان و ضد قهرمان نداشته باشد، درام ندارد. جمال ندارد. همانقدر ناقص و لوس است كه ته يک فيلم جنايی، قاتل راه بيافتد بيايد خودش را به كارآگاه معرفی كند.
🔹توپ كه رفت توی گل، همه، از جاهايمان توی خانه هايمان خيز برداشتيم، ولی بعد ناگهان همه چيز يک جور گسی شد. كمی ماسيد. حفره ايجاد شد، ولي روش را با فرياد و هوار و خيابان و بوق، پُر كرديم تا شب. شب شهر ساكت شد و يكی يكی وفتيم توی رختخوابهايمان و تنها شديم. آنجا آهسته به خودمان گفتيم، آن گلِ لعنتی يك جوری بود، يك چيزيش بود. مثلی كه ختنه كنون بگيری ولي كسي توش ختنه نشده باشد. آن سالها يک استادی داشتيم توی دانشكدهمان، يك مستندي ساخته بود درباره پلنگ، ولي پلنگ توش نبود.
🔹وقتی آنجا توی سن پترزبورگ توپ گل شد و اينجا ما پريديم هوا، كسي نبود كه خودمان را توی چهره اش ببينيم. مثلا آن شب كه استيلی پريد آن سر را زد توی سه كُنج آمريكا، بعد آنكه آنطور با ميميكی مابين بغض و خنده و گريه و فرياد ميدويد، ما بوديم! ما توی استيلی ميدويديم و توی صورتش از خوشحالي گريه ميكرديم.
🔹ميبينيد حتي اگر فتح كرده باشيم، و كار تمام شده باشد، سر لذت بردنش قهرمان ميخواهيم. مثلا سالهای سال بعد كه ميخواهيم بردن مراكش را يادمان بياوريم و كيف كنيم، هِي هر بار نشان بدهيم كه دفاعشان شيرجه ميرود و توپ را ميكند توي گل خودشان؟ كجاش كيفناك است؟ ما دلمان ميخواست بابت آن گل، صاحب يك قهرمان ميشديم. يكی باشد كه همه به تساوی، و در باورشان، خودشان را توی او ببينند. آن جلو بايد پرچم دست يكی باشد. يكی آن چرم آهنگري را سر چوب كرده بايد باشد!
🔹قهرمان، عدالت عاطفی مياورد. يك نفر. نبايد هم دوتا بشود. تا همه از يك چيزِ يك شكلِ يك جور، سهم ببرند. آدم صاحب ميخواهد. آدم يكی آن جلو ميخواهد افسار عواطفش را بيندازد گلِ گردن او. همينجووور برويم عقب… آدم يك مبدا اَعلي ميخواهد، يك وجودی كه توی صورتش از خوشحالی گريه كند يا با گلوش فرياد بزند و فقط يكی باشد. يكی كه به عدالت بگويد: بشو! و بشود! چون راستش يادم رفت بگويم، كه قهرمان خودش هم نتيجه بي عدالتی ست.