سروده مهدی اخوان ثالث در سوگ آل احمد: «ای دریغا! چه بگویم که چهها بود جلال»
جلالالدین سادات آل احمد در پنجشنبه، یازدهم آذر 1302 هجری شمسی در محله بازار تهران در خانوادهای سنتی و مذهبی دیده به جهان گشود: «نزول اجلالم به باغ وحش این عالم در سال 1302. بیاغراق سر هفت تا دختر آمدهام…. کودکیم در نوعی رفاه اشرافی روحانیت گذشت.»
دوران کودکی جلال مصادف شده بود با پایان حکومت قاجار و بر سر کار آمدن رضا شاه. دورانی که او خود معتقد است در این زمان، رضا شاه بیسواد و قلدر، دیکتاتوری محض را بر کشور گسترد و هر مخالفتی را سرکوب کرد.
دوره زندگی جلال آل احمد را میتوان به صورت کلی به دو دسته تقسیم کرد: نخست دورانی که او عضو حزب توده بود و دیگر، دوران پس از آن. جلال اما در همه این سالها یک ویژگی بارز داشت: مردمی بودن. او در تمام آثارش نگاه به این مردم داشت، چه در موضوع و در دغدغههای یک نویسنده و چه در نثر و سبک خاص نویسندگیاش. گذشته از موضوعاتی که او برای آثارش در نظر میگرفت، استفاده از اصطلاحات مردم کوچه بازار و ساده کردن زبان داستان، از جمله ویژگیهایی است که رد پای مردم را در آثارش پررنگ و پررنگتر میکند. شاید همین ویژگی است که سبب شده تا پس از 49 سال از خاموشی او، هنوز آثارش طرفدار دارد و مخاطبان پر و پاقرصی که معتقدند جلال بر قله ادبیات داستانی ایران ایستاده است.
در پایان سال 1346 ساواک جلال را مجبور کرد که به اسالم گیلان برود. جلال همواره دشمنی سرسخت برای رژیم بود و از هر فرصتی برای مبارزه با استبداد استفاده میکرد او در نامههای خود که در سالهای آخر عمر خود مینوشت صریحاً با تعابیری نظیر گوساله سامری از شاه یاد میکرد و نقش مؤثری در انسجام و تشکل مخالفان رژیم داشت. تمام این گزارهها، فرضیه قتل او به دست رژیم پهلوی را تقویت میکند. با وجود این، پس از گذشت 49 سال هنوز ماجرای فوت او را در 18 شهریور 1348 در هالهای از ابهام است و رازی سر به مهر.
جلال در میان بهت و ناباوری دوستان و یارانش رفت و مردی که سراسر زندگیاش لحظهای آرام و قرار نداشت، در میان خاک، در مسجد فیروزآبادی شهر ری آرام گرفت. غم سنگین درگذشت او در شعر شاعران همدورهاش فریاد میزند. از جمله سوگسرودههایی که برای جلال ادبیات ایران در آن زمان منتشر شد، شعری است از مهدی اخوان ثالث. در ادامه سوگسرودههای تعدادی از شاعران منتشر میشود:
مهدی اخوان ثالث:
ز صف ما چه سری رفت و گرامی گهری
ای دریغا! چه بگویم که چهها بود جلال
ریشۀ خون و گل گوشت رها کن، که تمام
عصب شعلهور و عاصی ما بود جلال
همۀ تن، رگِ غیرت، همه خون، خشم و خروش
همه جان شور و شرر، نور و نوا بود جلال
استخوانقرص تنی، پیکرۀ جهد و جهاد
تن بهل؛ کز جنم و جان جدا بود جلال
دل ما بود و در آن، درد و دلیری ضربان
سینهاش خانقه سِرّ و صفا بود جلال
هم زبان دل ما، هم ضربان دل ما
تپش و تابش آتشکدهها بود جلال
هر خط او خطری، هر قدمش اقدامی
هر نگه نایرۀ نور و ذکا بود جلال
پیشگامان خطر، گاه خطا نیز کنند
گرچه گویند که معصومنیا بود جلال
دم عصمت نزد، اما قدم عبرت زد
جای کتمان پی جبران خطا بود جلال
قلمش پیک خطر پویه، که بر لوح سکوت
تازه صد سینه سخن، بلکه صلا بود جلال
چه یلی از صف ما، بی بدلی از کف ما
رفت و دردا که به صد درد دوا بود جلال
گر چه میرفت از اولاد پیمبر بهشمار
من بر آنم که ز ابنای خدا بود جلال
گر چه در خانه و بر بستر خود رفت به خواب
شک ندارم که یکی از شهدا بود جلال
***
حسین منزوی:
روزگاری بود
و فصل زرد و زبون
از برون بهاری بود
کنار خانۀ دلهای ما که بارو داشت
درخت لاغری آرام رست و ریشه دواند
به ناگهان نه، ولی از همان نخست، بلند
و از همان آغاز
چه بادها که وزید از چهارسوی درخت
که ریشهکن کندش
ولی درخت به پا ایستاد و باز ریشه دواند
که از بن بارو
درون خانۀ دلهای ما گشود رهی
و ما برخی ز خون خویش
به رگهای ریشهاش دادیم
و ما برخی
بلند باروی اطراف قلبهامان را
ز پیش روی درخت بلند برچیدیم
و آن درخت از آن پس
درست در دل ماست
و آن درخت، همیشه
درست در دل ماست
کنون دریغ از آن سودها که رفت که نیست
به شاخهشاخۀ آن
آشیان مرغان بود
به سایههای بلندی که میفکند به خاک
چه خستههای مسافر
که بار میافکند
و در نسیم نجیبی که میوزید از آن
حرارت و عرق تند چهره میخشکید
هزارها قلم از شاخههای نازک آن
به هر کویر نشاندند و بارور گردید
کنون دریغ از آن سودها که رفت
که نیست
کنون دریغ تو ای خوب
ای بلندترین
دریغا تو
تو ای نجیبترین و تو ای اصیلترین
تو ای تناور گشن
دریغا تو
تو ای تجسم پاک اصالت و رادی
تو ای مجسمۀ راستین آزادی
دریغا تو
تو ای فریاد
سکوت و خلوت این باغ بخ
ما را کشت
کجاست آنهمه آوای جاودانه بلند
***
سیمین بهبهانی:
ز شب خفتگان یاد کن، شبی آرمیدی اگر
سلامی هم از ما رسان، به صبحی رسیدی اگر
به حجت در این داوری، ز دوزخ نشان میدهم
به دعوی ز خوشباوری، بهشت آفریدی اگر
کجا میکند چارهای، شبی بر ورق پارهای
زخورشید انگارهای، چو طفلان کشیدی اگر…
***
سیدحسن حسینی:
چون شیر در این بیشه خروشید جلال
جز از خم حق باده ننوشید جلال
تا سبز شود باغ خزاندیدۀ شرق
گلگونه قبای عشق پوشید جلال