وجیهه سامانی: «آقا» گفتند که به آینده ادبیات داستانی ایران بسیار امیدوارند/ ملتها را باید از روی داستانها و رمانهایشان شناخت

یکی از جملات آقا این بود که: ملتها را باید از روی داستانها و رمانهایشان شناخت. گفتند البته حركتهای خوبی در این زمینه شروع شده و آثار خوبی از جوانان نوشته شده و این كه به آینده ادبیات داستانی و رمان ایرانی بسیار امیدوارند.
وجیهه سامانی نویسنده و از کارشناسان حوزه ادبیات با توجه به اینکه از نویسندگان حاضر در دیدار شب گذشته با رهبر انقلاب بود، یادداشتی را درباره شرح این دیدار در اختیار ما قرار داده است که در ادامه میآید:
روز نشست رونمایی از تقریظ رهبری بر کتاب (فرنگیس) اولین باری بود که توفیق حضور در بیت رهبری را پیدا کردم. آن روز به خاطر شلوغی و ازدحام خانمهای حاضر در نشست، بعد از کلی معطلی در گیتهای بازرسی، نماز ظهر را از دست دادیم و فقط به نماز عصر رسیدیم.
بعد از نماز هم آقا سرپایی چند کلامی با فرنگیس و نویسنده کتاب صحبت کردند و رفتند و سهم ما فقط دیداری کوتاه سرشار از شعف و شادمانی بود. همین هم برای مان کافی بود. همین که در فاصله کمتر از نیم متر بایستی و ولی امر مسلمین جهان و حضرت آقایی که یک تنه دارد کشتی انقلاب را در امواج متلاطم و سهمگین و طوفانی روزگار هدایت میکند، ببینی؛ برای مان مثل خواب بود. از سرمان هم زیاد بود.
آن روز ۶ نفر از دوستان خوب و مجریان توانمند تلوزیون هم در برنامه حضور داشتند و قرعه به نیک بختی ایشان افتاد و هرکدام انگشتری از آقا هدیه گرفتند.
در مسیر برگشت با دوستان میگفتیم به نماز ظهر که نرسیدیم، فرصت حرف زدن و شنیدن صحبتهای آقا که دست نداد، لااقل کاش به ما هم انگشتری میرسید… که نرسید. و آن روز تمام شد. و ما به خانه برگشتیم. اما حلاوت و لذت همان دیدار کوتاه که مثل نسیمی زودگذر وزید و گذشت و تمام شد، با ما ماند.
تا چند روز قبل که گوشی همراهم زنگ خورد. از حوزه هنری بود. دعوت میشدم تا همراه جمع محدودی از دوستان نویسنده، در نشستی خصوصی با رهبری شرکت کنم. باور کردنی نبود. دو دیدار در عرض کمتر از دو هفته… آن هم بعد از همه این سالها که حسرتش به دلم مانده بود…
پنجشنبه برخلاف روز رونمایی کتاب فرنگیس، از جمعی حدود ۳۰ نویسنده منتخب، فقط چهار خانم نویسنده بودیم که وارد گیت بازرسی شدیم.
این بار زودتر از اذان در آن دو اتاق تو در توی ساده و بیپیرایه همیشگی، در انتظار صف کشیدیم تا آقا وارد شوند.
نماز را به جماعت خواندیم. این بار تمام و کمال.
بعد از نماز همه در یک اتاق جمع شدیم و دور تا دور نشستیم.
آقای علیمحمد مودب یک به یک دوستان نویسنده را معرفی کردند. سریع و موجز و خلاصه.
بعد از معرفی از آقا پرسیدند: چقدر زمان داریم؟
آقا گفتند: باید همان اول سوال میکردید. الان یک ربع است از وقت تان گذشته…
همه خندیدیم.
چون فرصت کم بود، قرار شد فقط بعضی از دوستان صحبت کنند و از دغدغهها و مشکلات و پیشنهادهایشان در حوزه کتاب و ادبیات و چاپ و نشر بگویند.
خانم تجار به عنوان بانوی پیشکسوت شروع کردند. داشتم با خودم فکر میکردم چطور میتوانیم از آن انگشترها از آقا هدیه بگیریم؟ چطور باید عنوان کنیم؟ گفتنش سخت بود. خیلی هم سخت بود. اما اگر نمیگفتیم هم، از دستمان میرفت و دیگر معلوم نبود کی و کجا و چطور بتوانیم به دیدار آقا بیاییم و اصلا بشود یا نشود و قرعه به ناممان بیفتد یا نیفتد و…
در همین جنگ و جدلها با خودم بودم که یک دفعه آقای مودب اسم من را بردند. با تعجب نگاهشان کردم. یکی از آقایان فیلمبردار به سرعت میکروفن پایهدار را مقابلم تنظیم کرد. اصلا فکرش را نمیکردم فرصت به صحبت کردن من هم برسد. آمادگیاش را نداشتم. از قبل کسی چیزی به ما نگفته بود. فقط میدانستیم از جمع خانمها قرار است خانم تجار صحبت کنند.
حتما مکثم طولانی شده بود که آقای مودب دوباره صدایم کردند.
شروع کردم و هر طوری بود نکاتی که به ذهنم میرسید بیان کردم. اول از فرصتی که دست داده بود تشکر کردم. بعد از دغدغه همیشگی ام که همان معضل ضعف در سیستم پخش کتاب در تهران و شهرستانها بود، نکاتی را گفتم. از لزوم توجه بیشتر به بانوان نویسنده که کم کم دارند گوی سبقت را از آقایان میبرند هم حرفهایی زدم. دست آخر هم دلم را به دریا زدم و گفتم که از روز رونمایی کتاب فرنگیس و انگشترهای اهدایی شان به دوستان رسانه ای، این حسرت به دلمان مانده.
آقا خندهای کردند و گفتند ان شاالله…
در فضایی کاملا دوستانه و صمیمی، تقریبا نیمی از دوستان نویسنده فرصت پیدا کردند تا از دغدغهها و گلایهها و مشکلاتشان بگویند و بشنوند. آقا هم به دقت به همه حرفها گوش میدادند و هر جا لازم بود، نکاتی را میگفتند.
دست آخر هم نیم ساعتی برایمان صحبت کردند و از لزوم توجه بیشتر به رمان و عقب بودن مان در این عرصه مهم و تاثیرگذار گفتند و اینکه ملتها را باید از روی داستانها و رمانهایشان شناخت. گفتند البته حرکتهای خوبی در این زمینه شروع شده و آثار خوبی از جوانان نوشته شده و این که به آینده ادبیات داستانی و رمان ایرانی بسیار امیدوارند. مثل همه چیزهای دیگر که یاس و ناامیدی و تردید در وجودشان دیده نمیشود و فقط امید و روشنی ست که در کلام و نگاه شان موج میزند.
کمی بعد انگشترهایمان را آوردند. خوشحال بودیم، اما هنوز یک چیزی کم بود. جلسه که تمام شد، انگشترها را بردیم پیش آقا و گفتیم این طور قبول نیست، ما میخواستیم از خودتان هدیه بگیریم!
آقا باز هم خندیدند و گفتند اشکالی ندارد. انگشترها را گرفتند و دعایی خواندند و به ما برگرداندند. ما هم کتابهایمان را به رسم یادبود به ایشان هدیه دادیم.
حالا دیگر جماعت آقایان جلو آمده بودند و ما به ناچار کنار کشیدیم.
انگشتر عقیق در دست، گردن میکشیدم تا یک بار دیگر حضرت آقا را از میان ازدحام حلقه پیرامون و جمع مشایعتکننده ببینم.
به این فکر میکردم چه زود و چه نیکو تیر دعایم به هدف استجابت رسید.
به این فکر میکردم که سه ساعت دیدار چه زود گذشت! درست مثل یک پلک بر هم زدن… و اینکه آیا دوباره عمری و مجالی و فرصتی برای دیدار دست میدهد؟
به این که برخلاف آشوب و هیاهوی آن بیرون، چه آرامش ناب و زلالی در این اتاقهای تو در توی ساده و صمیمی موج میزند.
و به این که… چقدر دل آدم این جا قرص میشود.
قرص و محکم و مطمئن…