روایتی عجیب و ترسناک از تاریکخانه مخوف موسسه بامداد!

آزاده مسیح زاده مستندساز که مناشقات بین او و اصغرفرهادی در خصوص ایده فیلم «قهرمان» و نسبت آن با مستند «دو سر برد دوسر باخت» جنجال برانگیز شد در مصاحبه با ماهنامه تجربه اظهارات عجیب و ترسناکی از پشت پرده این ماجرا را فاش کرد.
در بخش هایی از اظهارات آزاده مسیح زاده آمده است:

فقط من و آقای فرهادی و خانم شفیعی به طبقه دوم رفتیم. خانم شفیعی هم پشت سر ما داخل شد و در را بست. قفل نکرد ولی بست. آن­جا دیدم خانم بخت­ آور هم انتهای سالن نشسته و در یک­ساعت و نیمی که من آن­جا بودم اصلاً تکان نخورد. این را بدون هیچ اغراقی می گویم.

البته در این مدت که پیرو شکایت آقای فرهادی به دادسرا رفته­ ام، فهمیده­ ام شاهد از لحاظ قانونی یعنی کسی که زیر برگه را امضا کرده باشد. نه این که دونفر همین­طوری آن­جا باشند. ولی به هر حال دو شاهد مورد ادعا این دونفر بوده­ اند. آقای فرهادی روی مبل کنار پنجره نشست. من هم روی یک صندلی که میزی مقابلش بود کنار آقای فرهادی. خانم بخت ­آور هم که انتهای اتاق و فریده شفیعی با یک دسته برگ A۴ در دست نشسته روبروی من. آقای فرهادی شروع به صحبت کرد که چه خبر از شیراز و هنوز می­ری و می ­آی و… گفتم نه دیگر ساکن شده­ ام. گفت ای بابا. ما خیلی سفر داریم به شیراز. توی این فکر بودیم که تو هم بیایی. چون من دارم توی شیراز یه فیلم می­سازم به نام قهرمان. توی این فکر بودم که تو هم توی فیلم بازی کنی. یادمه توی فیلم خودت وقتی جلوی دوربین می­ اومدی لهجه شیرازی خوبی داشتی.

من استرس گرفتم و متحیر شدم. من را چه به بازی! گفتم آقای فرهادی من اصلاً بازیگر نیستم. علاقه و استعدادی هم ندارم. علاقه من کارگردانی­ست. خیلی دلم می خواهد کنار شما باشم و از شما یاد بگیرم. پرسید خب چکارها کردی؟ از فیلمهایی که ساختم گفتم و اشاره کردم که فیلمی که فیلم­بردارش محمود کلاری بود منشی صحنه­ بودم. گفت چقدر خوب. پس می­توانی منشی صحنه هم باشی. بعد از من پرسید شیراز را چقدر می­شناسی؟ گفتم من شیرازی­ ام. همه جایش را می­شناسم. پرسید مکان­های تاریخی؟ رستوران­ها؟ … گفتم همه جا. حتی جاهایی را سراغ دارم که توریست­ها را نمی­برند اما خیلی مهم و جذاب ­اند. آقای فرهادی گفت پس توی همین جلسه شماره ملی­ ات را می­گیریم که برایت بلیت هواپیما بگیریم و هفته بعد با گروه ما به شیراز بیایی. حین همین صحبت­ها آقای فرهادی اشاره ­ای کرد به فریده شفیعی که در تمام آن ساعت مثل یک ربات روبروی من بی حرکت نشسته بود. با این اشاره شفیعی آمد بالای سرم ایستاد و دو برگه روی میز مقابلم گذاشت. روی یکی متنی نوشته شده بود و دیگری سفید بود. آقای فرهادی گفت تا این­جا هستی متنی که روی آن کاغذ نوشته شده را به خط خودت روی این کاغذ بنویس. یک نگاه به متن کردم. تقریباً این بود: «این­جانب آزاده مسیح زاده فرزند… به شماره ملی… در صحت و سلامت عقل و اراده اعلام می­دارم مستند … بر اساس طرح و ایده­ ای از آقای فرهادی می باشد.» این عین جمله نیست ولی خیلی نزدیک است. و این به خاطرم مانده بود. گرچه اخیراً کاغذ را توی دادگاه دیدم. خودم که نسخه­ ای از آن نداشتم. یعنی کلاً یک نسخه بود که نزد آقای فرهادی ماند. خواندم و استرس گرفتم. انگار نفسم پس رفت. سرم را بالا آوردم و گفتم آقای فرهادی می­شود راجع به این صحبت کنیم؟ ایشان گفت حالا امضا کن و شماره ملی ات را هم صحیح بنویس که برایت بلیط هواپیما بگیریم، باهم می­رویم شیراز و درباره­ اش صحبت می­کنیم. من هی می­گفتم آقای فرهادی…می­خواستم یک­جوری با روی خوش از زیرش در بروم. می­خواستم بگویم ایده مال خودم است. خودم این مستند را ساخته­ ام. این طرح اصلاً جزو مواردی که شما سر کلاس آوردید نبود. (که تازه آن­ها هم طبق بیانیه اخیر کارنامه نمی­تواند متعلق به استاد باشد.) آقای فرهادی هی مصرانه می­گفت امضا کن. بعد هم پرسید: «فیلمت رو با چه اسمی فرستادی به جشنواره هایی جایزه گرفت؟» گفتم «دوسر برد، دو سر باخت». گفت همان را بنویس. یادم آمد در تماس تلفنی­ ای که از مؤسسه بامداد با من گرفته شده بود، گفته بودم فیلم را در خارج به نام پرده چهارم نمایش داده­ ام. در طول آن لحظات این احساس را داشتم که آقای فرهادی دارد مالکیت فیلم من را می گیرد.

حتی از ایشان پرسیدم آقای فرهادی فیلم قهرمان ربطی به مستند من دارد؟ ایشان گفت راستی گفتی فیلمت. بیار ببینمش. من با چشمان باز از تعجب گفتم بیارم ببینید؟ تمام راش­ها و سه نسخه تدوینی دست شماست و ظاهراً فیلم­ها این­جا دارند تدوین می­شوند. ایشان گفتند اصلا نیاور. نمی­خواهم هیچ پلان یا هیچ بخشی از خط داستانی قهرمان مثل فیلم تو بشود. من فیلم­نامه را سه سال پیش نوشته­ ام. گفتم من مستند را پنج سال پیش ساختم و به شما نشان دادم. ایشان هم گفت فیلم­­نامه را خیلی سال پیش نوشته­ ام. من سریع به فریده شفیعی نگاه کردم که یعنی دیدی آقای فرهادی حرفش را عوض کرد؟ ولی او همان­طور بی­ تحرک آنجا ایستاده بود. من هی می­خواستم امضا نکنم. ناگهان آقای فرهادی برخاست و گفت آزاده من از ساعت ۶ تا الان سرپا ایستادم و دارم درس می­دم. نمی­دانم برای یک امضای به این سادگی چرا وقت سه نفر را گرفته ­ای؟ ما هرسه تا خسته هستیم. خودت هم خسته­ ای. من هنوز شام نخورده­ ام. این را امضا بکن و همگی برویم. گفتم آقای فرهادی من اگر امضا بکنم، بعد درباره­ اش حرف می­زنیم؟ گفته بله حرف می­زنیم. من شروع کردم به نوشتن متن و از استرس مدام اشتباه می­نوشتم. سه بار کاغذ خراب کردم و شفیعی سریع کاغذ جدید می­گذاشت جلویم. کاغذ سوم را که گذاشت، فرهادی گفت داری اسراف می­کنی. چقدر کاغذ مصرف می­کنی؟ گفتم چشم. و نوشتم. ولی گفتم آقای فرهادی ما حتماً باید در این باره صحبت کنیم. گفت باشه. فریده شفیعی هم سریع گفت لطفاً بفرمایید بیرون آقای فرهادی خسته هستند. دو دقیقه بعد من دم در مؤسسه روی زمین نشستم و گریه ­کردم. و یکی اتفاقا یکی از همکلاسی هایم آنجا بود با ماشینش من را به تجریش رساند و من دوباره در ماشینش زدم زیرگریه و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.

آن شب را تا صبح بیدار ماندم. واقعاً خوابم نبرد. روز بعد رفتم نزد خانم اسکندرفر. به او گفتم آقای فرهادی در این شرایط از من امضا گرفته است. خانم اسکندرفر گفت برو با فرهادی حرف بزن. یک هفته را با همین شرایط روحی و بی­خوابی گذراندم. هفته بعد با مؤسسه تماس گرفتم که با آقای فرهادی کار دارم. گفتند قبل از کلاس بیا. ساعت پنج و نیم به آموزشگاه رفتم. آقای فرهادی در اتاش تنها نشسته بود و داشت سیگار می­کشید. رفتم جلو و سلام کردم و گفتم آقای فرهادی آمده­ ام راجع به آن امضا صحبت کنم. گفت خب؟ گفتم ایده مال من است خودم سوژه را به کلا آوردم. گفت خب؟ گفتم پس قبول دارید؟ گفت آره. گفتم: خب بیایید درستش کنیم. آقای فرهادی گفت: «ببین آزاده عزیز، من یک چیزی می­گویم. از من تشکر می­کنی و می­روی. از این به بعد هروقت کاغذی را جلویت گذاشتند، بدون نشان دادن به وکیلت امضایش نکن تا استرس نگیری. من الان که نگاهت می­کنم حس می­کنم برای فیلم هم مناسب نیستی. زیر چشمات گود افتاده و معلومه نخوابیدی. این چه وضعیتیه؟» با بغضم که داشت می­ترکید گفتم: «آقای فرهادی قهرمان ربطی به مستند من داره؟» آقای فرهادی عصبانی شد و گفت: «به تو گفتم این فیم ربطی نخواهد داشت.» من کاملا حس کردم پشت پایم خالی شد. گفتم: «آقای فرهادی می­تونم بشینم؟» گفت بشین. من واقعا روی صندلی فرو ریختم. اشکم سرازیر شد. آقای فرهادی هم سیگارش را تمام کرد و بلند شد و رفت. دو جلسه دیگر سر کلاس آقای فرهادی نشستم. هی می­گفتم آقای فرهادی با من تماس نگرفتید. می­گفت تماس می­گیریم. خب در آن جلسه بحث سفر به شیراز و حضور در گروه کارگردانی هم مطرح شده بود و راستش برای من مهم­تر این بود که بتوانم گوشه­ ای از این کار باشم یا یک جوری بفهمم این فیلم درباره چیست.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دوازده − نه =

دکمه بازگشت به بالا