طالب‌زاده پوزخند خمینی بود بر تقی‌زاده‌ها

بسم الله الرحمن الرحیم

یک سال بعد … می‌شود هنوز عاشقانه گریه کرد از داغ تلخ نداشتنش، و می‌شود صد دانه تسبیح شیرین الحمدلله گفت برای داشتنش؛ خدا را شکر که نادر طالب‌زاده را داریم، و سید مرتضی آوینی را، و مصطفی چمران را، و قاسم سلیمانی را، و … ، و بیاورند اگر دارند مشابهش را.

فرنگی‌ها می‌گویند جنتلمن، ما می‌گوییم آدم حسابی، معتمد، مطمئن، عبدالله، خداداد. هدیه‌ی خدا بود انگار. هر که داشتش جا داشت فخرش را بفروشد، فخر او را که فخرفروش نبود با همه‌ی افتخاراتش.

«حال خوبی داشت»، مهم‌ترین جمله‌ای که می‌توانستی از او درباره‌ی کسی بشنوی، و حالا می‌شود درباره‌ی خودش این را گفت. حال خوب؛ معیار تحسینش همین بود همیشه. و چه حالی پیدا کرده بود از پس گذشته‌ای که رهایش کرده بود به شوق آخرالزمان، زمانی موازی، جهانی دیگر.

معلوم بود اول مقلب‌القلوب و الابصار شسته دل و دیده‌اش را با آبی آسمانی؛ این را چشم‌هایش می‌گفت. و از بهمن 57 به عنایت حضرت محول‌الاحوال به جهان دیگر پا گذاشته بود. و چه بود انقلاب اگر عبور از جهل به عقل، از ظلمت به نور، از دنیا به آخرت نبود؟

شمه‌ای را علی موذنی روایت کرده در رمان ارتباط ایرانی. « – خوانده‌ای آن رمان را؟ + بله سال‌ها پیش. – قصه‌ی منه.» لحظه‌ای سکوت، و شلیک خنده. یکی یکی صحنه‌هایش یادم می‌آمد و می‌خندیدیم دوباره با هم. چرا حدس نزده بودم همان اول؟ رمان بود آخر، داستان بود، تخیلی، ساختگی، مصنوعی، بافتنی، دروغی. و حالا ما بودیم و نادر طالب‌زاده. داستانی که پا در واقعیت گذاشته بود، و نه واقعیتی که بپیوند به قصه‌ها. و چه خوب که خیال نبود و خواب و سراب؛ حقیقتی بود و هست کنارمان.

حالش خوب بود همیشه. در خوزستان 1365 باشد یا گراژده 1992 یا فتنه‌ی 88. سیر نمی‌شد لبخند از روی ماهش، مولایش گفت «بشره فی وجهه»؛ نادر طالب‌زاده صاحب عمیق‌ترین لبخند به غرب‌زده‌ها در ایران معاصر.

سینمایی‌ها وقتی سر می‌چرخاندند در میان خودشان عاقبت هم کسی را نمی‌یافتند برای دیالوگ با نماینده‌ی هالیوود مدرن، بهتر از دبیر جشنواره‌ی عمار، و می‌پذیرفت با بزرگواری و لبخند؛ که مدرک کلمبیا یونیورسیتی و شاگردی استفان شارف را نکشید هیچ وقت به رخ آن‌ها که به رخ می‌کشند رخ به رخ شدن با اکتوری در کن یا اکتریسی در ونیز، پشت توالتی یا روی کارپتی.

طالب‌زاده پوزخند خمینی بود به تقی‌زاده‌ها از فرق سر تا ناخن پایشان، قصیده‌ی بلند انقلاب اسلامی بود در هجو غرب‌زدگی، صدها مار حیرت‌زده برابری نمی‌کنند با بند یکی از کفش‌هایی که قدم زده بود از هارلم تا شلمچه، از منهتن تا اربعین.

طالب‌زاده را نه فقط در کنار اولیور استون یا در گفت‌وگو با الکساندر دوگین یا در کلاس استفان شارف یا در بحث با مصطفی عقّاد یا حتی در رفاقت با موجود ممتاز و آسمانی دیگری به نام سید مرتضی آوینی، که در خلوتش با خدا باید دید. هوادار کت استیونس به عشق جعفر طیار رسیده بود، با هجرت. دوستانش می‌دانند که چه قدر دوست داشت سوره‌ی زلزال را، والعادیات را، نصر را، و توحید را، سبحان‌الله، و الحمدالله، و لا اله الّا الله و الله اکبر. و باید نیمه‌شب‌های سرد بیماری دیده باشی‌اش در قنوت‌های گرم. وضویش دست شستن بود از اعترافات سهمگین قاضی به مصادره‌ی اشتباهی. زندگی‌اش نماز بود؛ نماز عصر، نماز راز، نماز بشارت، نماز شقایق، نماز ساعت، نماز افق، نماز عمار، و نماز جعفر طیار.

یک سال بعد … می‌شود هنوز عاشقانه گریه کرد تا صبح از داغ تلخ نداشتنش، و می‌شود صد دانه تسبیح شیرین الحمدلله گفت برای داشتنش. خدا را شکر که نادر طالب‌زاده را داریم، و سید مرتضی آوینی را، و مصطفی چمران را، و قاسم سلیمانی را، و … .

«فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ»

منبع: عمار فیلم

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2 × سه =

دکمه بازگشت به بالا