سیر روانی سفر از زندگی عاریتی به اصیل در «نفرینشده»
کتاب «نفرین شده» داستان دختری نوجوان به نام اریکا است که به دلیل ابتلا به بیماری روماتیسم، بخشی از تواناییهایش را از دست داده است، اما مهمترین مشکل او فقدان زندگی اصیل است.
کتاب نفرین شده شرحِ احوالِ دختری چهارده- پانزده ساله است، به نام اریکا که به علت ابتلا به روماتیسم، هم درد میکشد و هم بخشی کمابیش بزرگ از تواناییها و نیروهایِ جسمانیاش را از دست داده است، اما، در واقع، مهمترین مشکلش چیزی جز این دو مشکل است و آن اینکه از فقدان زندگی اصیل رنج میبرد.
رمان در حقیقت، بازگویی سیر ذهنی-روانی اریکا(ریکی) است از زندگی ای عاریتی و فاقد اصالت به زندگی ای اصیل و این بارزترین وجه درسآموزی این رمان است.
زندگی اصیل به معنای زندگی براساس عقل و شهود اخلاقی خود است. به تعبیری غیر دقیقتر اما آسانیابتر، زندگی بر اساس فهم و تشخیص خود، نه براساس فهم و تشخیص دیگران. انسان اصیل کسی است که در هر وضع و حال و موقعیتی، به علم، فهم و حکمت خود رجوع میکند و کنش و واکنش نشان میدهد؛ نه اینکه ببیند که دیگران چه انتظار و توقع چه عملی از او را دارند.
اریکا انسانی اصیل نبود و زندگی عاریتی داشت: به جای اینکه اعمال خود، یعنی گفتار، کردار و زبان بدن خود، را بر عقل و شهود اخلاقی خود عرضه کند و از این طریق، درستی یا نادرستی آنها را دریابد، دغدغه این داشت که اعمالش به چشم دیگران چگونه به نظر میآید.
اصیل نبودن شخص اریکا نشانههای فراوان داشت، از مهمترین این نشانهها یکی این بود که به توهین و اهانتها، تحقیرها و استهزاءهای دیگران نسبت به خودش اهمیت فراوان میداد و از این جهت بسیار رنج میبرد. نشانه مهم دیگر این بود که در بسیاری از موارد چیزی در دل داشت و چیز دیگری بر زبان میآورد. اما هرچه خواننده رمان از آغاز آن دورتر میشود، قهرمان رمان نیز از زندگی عاریتی دورتر و به زندگی اصیل نزدیکتر میشود.
در انتهای این سیر بالاخره، به اصل ماجرا و جان کلام پی میبرد و درس اصیل بودن و زیستن را یاد میگیرد: «سعی کردم به خودم بگویم مهم نیست مردم چه میگویند، به حرفشان اهمیت نمیدهم» (ص۳۱۶) هرچند طبیعی است که عمل کردن به این درس، هنوز نیازمند تمرینها و ممارستهای بسیار است.
این کتاب با عنوان Cursed در سال ۲۰۱۹ منتشر شده است.
قسمتی از متن کتاب
یک دقیقه بعد، از راهرو صدای جیرجیر میشنوم. آن صدا نزدیکتر میشود و بعد کسی در میزند.
مردی که دم در ایستاده است باید دکتر هانت باشد. (روپوش آزمایشگاهی سفیدش او را لو میدهد، هرچند زیر آن شلوار جین پوشیده است. )
وارد اتاق میشود، میگوید: «سلام» کفشهایش جیرجیر میکنند. قدکوتاه است و به رغم موهای جوگندمیاش چندان مسن به نظر نمیرسد. «ببخشین که منتظرت گذاشتم.»
به این میگه منتظر گذاشتن؟
«من دکتر هانت هستم. از دیدنت خوشحالم.» دستش را دراز میکند تا دست بدهد. من به ناچار نفسم را حبس میکنم و امیدوارم آن برآمدگی کثافت دستم را نچلاند، کاری که این اواخر تقریبا همه هنگام دست دادن میکنند. اما او فوقالعاده ملایم است، دستم را محکم میگیرد ولی تکان نمیدهد. اصلا درد نمیگیرد.
میپرسد: «الآن دردت چطوره؟»
میگویم: «خیلی بهترم، اون دارو فوقالعاده بود! میتونم به خوردنش ادامه بدم؟»
میگوید: «متاسفانه نه، استفادهی بلند مدت بیشتر ضرر داره تا سود. »
خیال میکنه.
«به طور کلی چطور؟ داروهایی که استفاده میکنی دردت رو خوب منترل میکنه؟»
لحظهای درنگ میکنم، آیا این دکتر، برخلاف دکتر بلخ-استین، واقعاً پاسخ صادقانه میخواهد؟ «واقعاً نه، دکتر-» باید حواسم باشد که اسمش را درست به کار ببرم- «بیلیکستین همیشه میگن باید صبور باشم و آزمایش خونم بهتره، گرچه هنوز تنم افتضاحه.»
دکتر هانت در گوشیاش چیزی را مرور میکند. «میزان التهاب و میزان رسوب سی.آر.پی و سدِ رِیت در خونت پایین اومده.»
میپرسم: «و این خوبه؟»
با تکان سر میگوید: «پایین خوبه، بگو ببینم، اولین بار کِی دردت شروع شد؟ اولش کجا احساس درد داشتی؟»
«توی پاهام. با زیاد لنگیدن شرع شد. هیچکس درست متوجه نمیشد، به جز خواهرم، دنی.»
«مامان و بابات نفهمیدن؟»
سرم را تکان میدهم.
«اونا سخت مشغول نفرت ورزیدن به هم بودن.» نمیدانم چرا این حرف را به او زدم. گفتهام حقیقت دارد اما واقعاً بخشی از سابقهی پزشکیام نیست. (صفحه ۱۷۱ و ۱۷۲)
کتاب نفرین شده نوشته کَرُل روث سیلور اشتاین و ترجمه عادله مخبری و ویراستاری مینا حجت، با شمارگان ۵۵۰ نسخه در ۳۴۲ صفحه در سال ۱۴۰۲ منتشر شد.
منبع: ایرنا