کتاب «پایان ماموریت» با ۱۴۰ برش داستانی از زندگی شهید رئیسی به بازار آمد

به همت نشر معارف؛

کتاب «پایان ماموریت» به قلم مصطفی رضایی به مناسبت چهلمین روز درگذشت شهید سید ابراهیم رئیسی به همت نشر معارف به بازار نشر رسید.

کتاب «پایان ماموریت» ۱۴۰ برش داستانی از ابتدای تولد تا زمان شهادت آیت‌الله رئیسی است که به قلم مصطفی رضایی به تحریر در آمده است؛ در این کتاب به فراز و نشیب‌های زندگی این شخصیت بین المللی پرداخته که زوایای زندگی وی از زبان خودش روایت می‌شود و به صورت داستانی در ۲۲۰ صفحه توسط نشر معارف چاپ و راهی بازار نشر شده است.

از برش اول تا برش ۱۳۵ (قبل از سقوط بالگرد) به زبان اول شخص و ۵ برش آخر که مربوط به شب تاریخی انتظار مردم ایران بود به قلم سوم شخص روایت شده است.

شهید رئیسی در هر جایگاهی که بود مأموریتش را به درستی انجام داد و در زمانی که در آستان قدس رضوی، قوه قضائیه و ریاست جمهوری و چه قبل از همه این پست‌ها بوده طوری عمل می‌کرد که با برنامه ریزی و کار جهادی کارها را به پیش می‌برد تا نیاز نباشد افرادی در آینده نواقص کاری او را ترمیم کنند.

وی مأموریتی که بر دوش داشت را به درستی انجام داد و آمار و نگاه باقی مانده از او شاهد بر این پایان مأموریت است و پس از مجاهدتی بی نظیر که قرائتی جدید از مسئول تراز انقلاب را ایجاد کرد، خداوند بهترین نوع پایان مأموریت را برای او در نظر گرفت.

با توجه به اینکه در ایام حساس و سرنوشت ساز انتخابات هستیم و بسیاری از افراد علاقمند هستند خودشان را به شهید نزدیک یا شخصیت ایشان را تخریب کنند یا نگاهی که از سوی مردم برای شهید رئیسی به وجود آمده را مخدوش کنند وجود چنین کتابی که بتواند لحظه لحظه زندگی را از زبان خود شهید برای مخاطب تعریف کند ضروری است تا بتواند قرائت شفاف و روشنی از شخصیت شهید رئیسی ارائه نماید.

لذا از صبح روزی که شهادت شهید قطعی شد نگارش این اثر بر پایه پژوهش های انبوهی که صورت گرفت (فیلم ها، خاطرات مکتوب و مصاحبه ها) شروع شد تا اثری داستانی اما کاملا مستند در چهلمین روز شهید به مخاطب ارائه گردد. این کتاب در تیر ماه سال ۱۴۰۳ مصادف با چهلمین روز شهادت شهید رئیسی در شمارگان هزار جلد در ۲۲۰ صفحه به بازار نشر عرضه شده است.

در برشی از کتاب می خوانیم:

مادرم دستانم را محکم گرفته بود تا در میان جمعیت گم نشوم. صحن به صحن را طی کردیم تا به کفشداری رسیدیم. رو به روی کفشداری ایستاد، جمله‌ای را زیر لب گفت و قطرات اشکی که انگار از قلبش بر می‌خواست روی صورتش جاری شد. کفش‌های کهنه‌مان را به کفشداری داد، خم شد پیشانی‌ام را بوسید و گفت: سید ابراهیم! اینجا امن‌ترین نقطه دنیاست، هر وقت دلت گرفت، مشکلی داشتی و درهای دنیا به رؤیت بسته شد به اینجا بیا.

_ مادر جان! اینجا چه کسی دفن شده؟

_ کسی که هرچه ما داریم به برکت وجود اوست.

_ فقط هرچه ما داریم؟

_ نه پسرم! هرچه همه دارند به برکت صاحب این حرم هست.

_ مادر! دلم برای پدر تنگ شده.

_ صاحب این حرم، از پدر هم برای تو دلسوزتر و مهربان‌تر است.

_ با رفتن پدر تکلیف ما چه می‌شود؟

_ امام رضا همیشه حواسش به ما هست

پس از آن، لباسی را که تا کرده بود از زیر چادر درآورد و با لبخندی پر از مهر گفت: پسرم! دوست دارم بعد از پدرت، این پیراهن طلبگی را همیشه بپوشی.

مادر مشغول به صحبت بود که خادمی چراغ به دست از کنار ما عبور کرد و من که نگاهم به او گره خورده بود، به چشمان مادر نگاه کردم و گفتم: مادر! من دوست دارم طلبه و مثل این آقا خادم امام باشم.

منبع: ایسکانیوز

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هشت − چهار =

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا