شهید جاویدالاثری که مادرش چهل سال سفره صبحانه را دیرتر جمع می‌کرد

کتاب «سرانجام به حسینش رسید» زندگی‌نامه داستانی سردار شهید جاویدالاثر حسین صیدی است که قریب به چهل سال مادر رنج‌کشیده‌اش که حین نوشتن این کتاب جان به جان آفرین تسلیم کرد، سفره صبحانه را دیرتر جمع می‌کرد تا شاید حسین از راه برسد و بر سر سفره بنشیند.

کتاب «سرانجام به حسینش رسید» یادنامه شهید بی‌نشان حسین صیدی است. یادنامه‌ای که تنها اشاره‌وار بعضی از خاطرات او را در بر دارد. با توجه به شخصیت این شهید بزرگوار که نمی‌توانسته نسبت به محیط اطرافش بی‌تفاوت باشد و از طرفی در دوره پر از اتفاقات کوچک و بزرگ انقلاب و دفاع مقدس زندگی می‌کرده، گردآوری اطلاعات پیرامون او بسیار مشکل شده و این کتاب صرفا حاصل خاطرات شفاهی به یادگار مانده در قلب خانواده و دوستانش است. حسین یک انقلابی پیرو خط امام خمینی(ره) بود و پس از پیروزی انقلاب به عنوان مسئول گزینش نهاد تازه تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی انتخاب می‌شود.

قریب به چهل سال مادر رنج‌کشیده‌اش که حین نوشتن این کتاب جان به جان آفرین تسلیم کرد، سفره صبحانه را دیرتر جمع می‌کرد تا شاید حسین از راه برسد و بر سر سفره بنشیند. پدرش وقتی متوجه می‌شود که دیگر اسیر ایرانی در عراق نمانده و حسین دیگر بر نمی‌گردد حتی یک دقیقه هم نتوانسته، واقعیت زندگی بدون حسین را بپذیرد و جان به جان آفرین تسلیم می‌کند.

بخش‌های داستانی این کتاب سعی دارد، فضای حاکم بر جبهه‌های جنگ را به شکل تصویری روایت کند و تصویری هرچه تمام‌تر از جو حاکم آن زمان ارائه دهد تا اگر نسلی مخاطب قرار گرفت که از آن دوران اطلاع چندانی نداشت، بتواند تجسمی از آن ایام را تجربه کند. همچنین در این کتاب در بعضی جاها روایاتی آورده شده که مستقیما با شخصیت شهید در ارتباط نیستند، اما برای بازگوکردن بعضی از موضوعات نگارش شدند.

قسمتی از متن کتاب

در روز مقرر حسین زودتر از روزهای قبل از خواب بیدار شد و در حالی که هنوز به دنبال جواب سوال‌هایش بود، برای رفتن آماده شد. دایی امین‌حسین که فقط پنج سال از خواهرزاده‌اش حسین بزرگ‌تر بود هم همراهش شد تا به ساختمان رادیو واقع در میدان ارگ بروند. مادر حسین مثل هر روز که فرزندش به مدرسه می‌رفت، از زیر قرآن ردشان کرد و با ذکر و صلوات به دنبالشان تا دم در خانه رفت.

اول صبح بود. چند بساطی سر هر کوچه مایحتاج مردم را می‌فروختند؛ فریاد می‌زدند و مردم را به خرید دعوت می‌کردند. حسین هنوز سوال اصلی‌اش بی‌پاسخ مانده بود که چگونه صدا از درون جهبه رادیو خارج می‌شود. دایی سعی می‌کرد آن‌چه که در درس علوم آموخته بود را برایش توضیح دهد.

سر گذر بازارچۀ مولوی مردی یک سینی بزرگ شیرینی بامیه گذاشته بود و به شعری شیرین رهگذران را مجذوب خرید می‌کرد. دایی گفت: «صبر کن دوتا شیرینی بخریم.»

تارسیدن به میدان ارگ، حسین همچنان مشغول سوال کردن و فکر کردن بود.

استودیوی صدابرداری رادیو آمادۀ شروع برنامه کودک بود و یکی از دست‌اندر کاران که مرد جوان خوش‌اخلاقی بود برای حسین توضیح می‌داد که میکروفون چیست، چگونه باید از آن استفاده کند، چه وقت باید صحبت کند و چه بگوید.

حسین این بار بدون این‌که سوالی بپرسد به همراه جوان به استودیو رفت و دایی بیرون منتظر مانده بود.

– چه پسر مودب و آرومی. اسمت چیه؟

– حسین صیدی.

– احسنت. منتظر باش صدات می‌کنم.

وقتی نوبت حسین رسید که متنش را بگوید و با مجری هم‌صحبت شود، حسین کلامش را با نام خدا آغاز کرد.

مجری که خانم جوانی بود، بسیار تعجب کرد و لحظاتی ساکت شد.

برنامۀ پانزده‌دقیقه‌ای کودک که تمام شد، مسئول برنامه نامه‌ای به حسین داد و گفت:«این نامه را به پدر و مادرت بده.» (صفحه ۳۸ و ۳۹)

کتاب «سرانجام به حسینش رسید، زندگی‌نامه داستانی سردار شهید جاویدالاثر حسین صیدی» نوشته شهره اکبری‌اسمعیلی در ۲۷۲ صفحه، کاغذ تحریر، جلد شومیز، قطع رقعی، در هزار نسخه در سال ۱۴۰۲ توسط انتشارات دهم منتشر شد.

منبع: ایرنا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

11 − ده =

دکمه بازگشت به بالا