مردی که زبان فارسی را به سرهنگ بودن ترجیح داد

عباس کی‌منش که امسال از دنیا رفت و طبق وصیتش، پیکرش در اختیار تالار تشریح دانشگاه تهران قرار گرفت، در جوانی مراتب ترقی را در دانشکده افسری گذرانده بود، البته ظاهراً هرگز محیط نظامی را دوست و خوش هم نداشت با عنوان سرهنگ مخاطب شود. او سال‌های عمر خود را در راه خدمت به زبان و ادبیات فارسی گذراند.

فرهاد طاهری، نویسنده و پژوهشگر تاریخ فرهنگ که آثاری چون «خاطرات هرجا»، «سیدمحمد فرزان» و «نیایش پند پیر هرات» را در کارنامه خود دارد در یادداشتی که برای انتشار در اختیار ایسنا قرار داده، از عباس کی‌منش، استاد فقید زبان و ادبیات فارسی گفته است.

متن این یادداشت در پی می‌آید:

«رجعت خاموش

به یاد دکتر عباس کی‌منش (١٣١۴ – ١۴٠۴) استاد بازنشسته گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران

نخستین‌بار، در شنبهٔ هفته دوم مهر ١٣٧٠، نام «دکتر عباس کی‌منش» را نوشته با مداد و به خط خانم مهراب‌نیا (منشی گروه زبان وادبیات فارسی) در برنامه نیم‌سال نخست تحصیلی ورودی‌های ١٣٧٠ دیدم. برنامه آموزشی ما دانشجویان جدیدالورود خیلی مهجور با سوزن ته‌گرد به کناره تابلوی اعلانات گروه نصب شده بود و در آن، غیر از نام دکتر خسرو فرشیدورد، استاد  محمدتقی حکیم و دکتر جلیل تجلیل، دیگر نام‌ها برایم غریب بود: دکتر میراحمد طباطبایی، استاد محمدهادی مرادی، دکتر علی‌محمد مؤذنی و دکتر عباس کی‌منش. بعدازظهر چهارشنبه همان هفته، نخستین جلسه درس تاریخ ادبیات (١)  با دکتر عباس کی‌منش در کلاس ۴۴٢ (در راهروی قدیم گروه ادبیات) برگزار شد. آن موقع، کلاس‌های جنب گروه، صندلی‌های فلزی با زیردستی کناره داشت و رفت و آمد دانشجویان در کلاس ناخواسته با کشیده شدن صندلی‌ها و برخاستن صداهای خفیف و شدید گوش‌آزار همراه می‌شد. در همین جابه‌جا شدن‌ها و  همهمه‌ها، دکتر کی‌منش خیلی آرام و بااحتیاط قدم به درون کلاس گذاشت. دقیقا مانند کسی که بخواهد از جوی آبی به آن طرف خیز بردارد یا شبیه شخصی مأخوذ به‌حیا که مجبورش کرده باشند خلاف میل خود وارد اتاقی شود. بعدها دیدم این عادات همیشگی اوست در وارد شدن به هر اتاقی و حضور در هر جمعی. شانه و سر و گردن را هم معمولا در آغاز وارد شدن به جایی یا موقع روبه‌روشدن با دیگران  کمی به سمت پائین می‌آورد. این هم از عادات دائم او بود. بعدها که سروکارم بیشتر  به نوشته‌ها و اسناد عصر قاجار افتاد، هر وقت اصطلاح «خفض جناح» را می‌دیدم ناخودآگاه صحنه‌های وارد شدن دکتر کی‌منش به کلاس‌ها و محافل، پیش چشمم می‌آمد.

وقتی وارد کلاس شد بی‌درنگ کیف سامسونت خود را روی میز گذاشت و پیش از آن که پشت میز بنشیند کیف را باز کرد و برگه هاشوری تاشده‌ای  با کناره‌های سوراخ‌دار، یا همان «لیست حضور و غیاب» را بیرون آورد و بعد نشست و  عینک ظریفی بر میانه بینی نهاد و با تغییر موضع حالت چشم از بالای عینک که دور را می‌نگریست و از پس عدسی نیز، نام‌ها را می‌خواند این‌گونه با  تطبیق چهره‌ها و نام‌ها حضور و غیابی کرد. او به حضور و غیاب همواره خود را ملزم می‌دید.

جلسه نخست به بیان کلیاتی از درس و نیز مطلع کردن دانشجویان به این نکته گذشت که هریک باید درباره یکی از شاعران سبک خراسانی در کلاس خطابه‌ای ایراد کنند (یا به تعبیر استاد  «کنفرانس بدهند»). من در همان جلسه، داوطلب ایراد سخن درباره فردوسی شدم و زنده‌یاد شهرام آزادیان هم ناصرخسرو را برگزید. آنچه در همان دقایق آغازین کلاس، بسیار جلب توجه می‌کرد لحن بسیار صمیمی و پدرانه دکتر کی‌منش بود. اگر  بگویم آن روز، هریک از ما حس می‌کردیم که او نه «استاد» بلکه «پدری» است مهربان که دارد  با ما در موضوع انجام دادن تکالیفی صحبت می‌کند سخنی به تعارف و اغراق نگفته‌ام. شاید تنها سببی هم که از حس عاطفی ما  به او کمی می‌کاست، اقتضای  کلاس و گفت‌وگو به زبان متعارف در کلاس بود. بیرون از کلاس وقتی این دو ملاحظه، به کنار می‌رفت تردید ندارم هر دانشجویی (خانم یا آقا) صمیمیتی بی حد میان خود و او احساس می‌کرد. این حس در بیرون همان جلسه کلاس لااقل  به خودم دست داد. وقتی مشکلات بی‌خوابگاهی‌ام را با او مطرح کردم و گفتم چهارشنبه‌ها فقط باید برای حضور در کلاس او در تهران بمانم.

با نهایت مهربانی گفت: عزیزم شما معلم هستی؟ من هم بدون تأمل گفتم: بلی.  دوباره گفت عزیزم شما لازم نیست سر کلاس من بیایی و فقط روزی که کنفرانس داری بیا و روز امتحان. اما قول بده خلاصه تاریخ ادبیات دکتر صفا را خوب بخوانی. گفتم استاد من همه هفت جلد تاریخ ادبیات دکتر صفا را در کتابخانه‌ام دارم و بیشتر جلدها را هم خوانده‌ام. بارقه شوق و حیرت ناباورانه نگاهش را هنوز به خاطر دارم. بعدها که با دکتر کی‌منش بسیار صمیمی شدم  و این ماجرا را بارهاتعریف کردم که روز نخست کلاس، مجبور شدم به دروغ پاسخش را بدهم از ته دل می‌خندید و می‌گفت خواستم عذر موجه فرهنگی یادت بدهم. البته من بعضی چهارشنبه‌ها در تهران ماندم و شاید سه چهار جلسه در کلاس او حاضر شدم. دلیل حضورم نیز بی‌شک لذت بردن از لحن صمیمی و نگاه بسیار عاطفی دکتر کی‌منش بود.  او برای ما که دور از پدر ومادر و خانواده و در دلتنگی غربت تهران به سر می‌بردیم  به نوعی جبران‌گر خلاء عاطفی بود. بعد از آن کلاس، من تا سال چهارم دانشجویی که درس سبک‌شناسی نظم را با دکتر کی‌منش گذراندم دیگر کلاسی با او نداشتم. بیشتر مواقع او را در مخزن زیرزمین کتابخانه دانشکده سرگرم مطالعه و فیش‌برداری و گاه در دفتر گروه و راهرو می‌دیدم. همواره با همان لحن و نگاه پدرانه با هر دانشجویی که به او سلام می‌داد یا به سراغش می‌رفت دست می‌داد و احوال می‌پرسید و تواضع می‌کرد. بعد از فارغ‌التحصیلی، رشته ارادت من  به آن انسان بسیار  شریف و نازنین (یا به تعبیر  دکتر سیدمحمد ترابی آن « تجسم آرامش و نجابت») هرگز گسسته نشد و پیوسته جویای احوالش بودم. در دو سه سمینار نیز همسفر بودیم. اکنون که به پشت سر و به این سال‌های بسیار با او می‌اندیشیدم بی‌کم‌ترین پرده‌پوشی باید بگویم در ارزیابی شخصیت اخلاقی و کارنامه فرهنگی و اجتماعی دکتر کی‌منش آنچه شایسته توجه و درس‌آموزی است تأمل در «منش» اوست و نه در «دانش» او. دانش را شاید بسیاری داشتند و داشته باشند اما به‌ندرت کسی را می‌شناسم که صاحب «منش» او باشد. منظورم را بیشتر توضیح می‌دهم.

نخستین جلوه  بارز منشِ کی‌منش، صمیمیت باصفای پیوسته‌اش بود. اینکه گفتم  «پیوسته» چون  دیگر استادانی هم داشتیم که گاه به سرشان می‌زد تا با دانشجویان صمیمانه رفتار کنند و سخن بگویند. این صمیمیت را هم البته پر رنگ جلوه می‌دادند تا دیگران ببینند و مبهوت‌زده چنان فضلیتی نادر شوند. اما صمیمت آنان گاه یک باره رنگ می‌باخت. دانشجویی را که هفته پیش در آغوش گرفته بودند روزی دیگر کم‌ترین اعتنایی به او نمی‌کردند. صمیمیت دکتر کی‌منش، گاه و متناسب با موقعیت‌ها نبود. همچنین بسیار پاکدل و دستگیر و گره‌گشا بود. فکر نمی‌کنم کسی از او کمکی خواسته و او توانسته و انجام نداده باشد. در مقاله  «لوطی دانشکده» از استادی گفته‌ام که نتوانست خواسته آن دانشجوی لوطی خود را هرچند خلاف مقررات دانشکده نپذیرد. آن استاد، دکتر کی‌منش بود. در تشییع پیکر زنده‌یاد احمد شاملو که چون باران بهاری اشک‌ریزان بود با همان حالت هق هق گریه به یکی از  دانشجویان خود تأکید می‌کرد حتما دوره دکتری شرکت کند. این اخلاق او نه براساس تظاهر یا فرصت‌طلبی و عوام‌فریبی، بلکه نمود ذات صمیمی و پاکدل او بود. جالب اینکه او خود متوجه ارزش اخلاقی «پاکدلی و صداقت» در جامعه به‌خوبی شده بود. در گزارشی از  مأموریت خود به  کشور کره جنوبی ( مورخ ٢۵ اسفند ١٣٨٣) خطاب به مدیر کل روابط بین‌الملل دانشگاه تهران نوشته است:

«مردم کره، چون در دل دریا زندگی می‌کنند دلی دارند به پاکی آب روان و عواطفی دارند رقیق (غالب آنان). دروغ و ریا در آنجا راه ندارد. در نزد بیشتر آنان جز صداقت و صراحت نمی‌توان دید. در تکنیک و صنعت بسیار پیشرفته و با فرهنگ غربی آشنایند. اما جز پول هیچ چیز در آنجا حاکم نیست. زندگی آنان بر مدار پول حرکت می‌کند و در چهارچوب قانون.»

 دومین ویژگی منش او، تواضع نامتظاهر غیرخویشتندارش بود. شاید به‌ندرت بتوان استادی را سراغ گرفت که به دانشجویان دیر رسیده به کلاس  توجهی کند یا گاه پیش پای آنان نیم‌خیز برخیزد. چنین تواضع دکتر کی‌منش که شرمندگی دانشجویان بامرام آن روزگاران را در پی داشت موجب شده بود تا بسیاری  سعی کنند هرگز بعد از استاد به کلاس نرسند. در موقع تدریس و گفت‌وگو هم محال بود با لحن آمرانه، دانشجویی را مخاطب قرار داد. تکیه کلام همیشه‌اش «عزیزم» بود. موقع تشکر یا احیانا درخواست‌های بسیار بی‌زحمت هم  تکیه کلام‌های «فدای شما» و «من فدای شما بچه‌های عزیزم بشوم» مطلقا از زبانش نمی‌افتاد. بیرون از کلاس هم «جان عباس» بند موصولی جمله‌هایش بود. میان او و ما، هرگز حائلی نبود. هروقت ما را از دور در هر کجا می‌دید -چه در محوطه دانشگاه و چه سوار بر اتوبوس سرویس دانشگاه- محال بود دست تکان ندهد. بعد سال‌ها هم اگر دانشجویان  خود را در مجامع فرهنگی و مراکز تحقیقاتی و فرهنگی می‌دید حتما آنان را «دکتر» و  «استاد» خطاب می‌کرد. بسیاری از آن دانشجویان، «دکتر» و  «استاد» نبودند اما او در معرفی آنان به دوستان و همراهان خود به گونه‌ای حرف می‌زد که شنونده بی‌تردید می‌پنداشت دکتر کی‌منش دارد یکی از همکاران دانشگاهی خود را به آنان معرفی می‌کند. خودم بارها در دانشگاه تهران و در فرهنگستان و در سمینارها خجالت‌زده این تواضع او شدم. تواضعی که گاه ناباوری را در انسان برمی‌انگیخت.

البته من کم استادانی نمی‌شناسم که در حوزه‌های علوم انسانی (از جمله زبان و ادبیات فارسی) از بسیاری دانشجویان خود (حتی در دوره کارشناسی) صدمرتبه بی‌سوادتر و ناآگاه‌تر هستند و خود نیز بدین ناتوانی آگاه. این استادان تهی، وقتی در خلوت با این دسته از دانشجویان خود صحبت می‌کنند آنان را  «دانشمند و فاضل و فرهیخته» می‌دانند اما در جمع، آن دانشجویان را  «دانشجویان خوب و کوشای گذشته خود» معرفی می‌کنند. حتی اگر بعد از سال‌ها آن دانشجویان از زمره نویسندگان و استادان و پژوهشگران و مترجمان تراز اول هم شده باشند باز در بیان این استادان، آن دانشجویان مرتبه‌ای از «دانشجویان  خوب و کوشا» فراتر نرفته‌اند. تواضع دکتر کی‌منش در برابر استادانش نیز مظهر  باورنکردنی از فروتنی انسان بود. جلوه‌ای که  استاد گرانقدر کامیار عابدی  از آن به «معنویت درویشی» تعبیر کرده است.  همچنین  در لحن و  شیوه نگارش نامه‌های اداری و رسمی او شواهدی بسیار از تواضع را  می‌توان دید. «شرف حضور»،  «استاد گرانقدر بزرگوار» و «استاد دانشمند عالی قدر» از تعابیر و خطاب‌های پر بسامد نامه‌های اوست. تواضع بیش از حد دکتر کی‌منش حجاب بعضی از فضائل او هم شده بود. چنانکه خیلی اتفاقی در  شبی پربرف در زمستان ١٣٧۶  که از ضیافت شام وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی از هتل لاله به خانه برمی‌گشتیم من متوجه شدم دکتر کی‌منش در آواز و موسیقی نیز صاحب هنر است. صدایی محزون و خسته داشت و چه تحریرهایی غمگین و دلنشین آن شب از او شنیدم. همچنین شاید بسیاری ندانند او  شاعر بود و «مشکان گیلانی» تخلص می‌کرد. خاطره‌ای هم از زبان خود دکتر کی‌منش تعریف کنم. می‌گفت در سال‌هایی که در دانشکده افسری، سرگرد و صاحبِ مقام  بودم استادم دکتر شهیدی به من تلفن کرد که یکی از دانشجویانش که دوران خدمت سربازی را می‌گذراند و افسر وظیفه است مشکلی دارد و از من خواست در رفع مشکل آن افسر وظیفه بکوشم. من هم امر استاد را بر دیده نهادم. روزی که دژبان دانشکده به من اطلاع داد افسر وظیفه‌ای به دیدار شما آمده است خودم به استقبال آن افسر وظیفه رفتم و از شدت شوق یادم رفت کلاهم را بر سرم بگذارم و  بی‌کلاه تا دژبانی رفتم. مزید اطلاع خوانندگان عرض کنم آن افسر وظیفه هم که بعدها در دوره دکتری همکلاس و نیز  در گروه ادبیات فارسی دانشگاه تهران  همکار استاد کی‌منش شد دکتر محمدعلی دهقانی (روحانی) بود.

روی دیگر سکّه عیارمند شخصیت زنده‌یاد کی‌منش، حق‌سپاسی و حق‌شناسی‌اش بود. او در دوران اقامت خود در تهران به انجمن ادبی محمدعلی ناصح و به حلقه ارادتمندان  دکتر خلیل خطیب رهبر پیوست. مشوق او نیز در ادامه تحصیل در دوره عالی رشته زبان وادبیات فارسی دکتر خطیب رهبر بود. کی‌منش همواره قدردان دکتر خطیب رهبر بود و به گفته دکتر سیدمحمد ترابی «علاقه و ارادتش به مرحوم خطیب رهبر تا حد زیادی رفتارش را نزدیک به منش آن استاد نازنین کرده بود.». فرزند دکتر کی‌منش هم معتقد است «منش و اخلاق و فروتنی را او از دکتر خطیب رهبر کسب نموده بود.» دکتر کی‌منش همچنین بسیار قدردان محبت‌های استاد راهنمای رساله دکتری‌اش، دکتر سیدحسن سادات ناصری و نیز استاد دیگرش دکتر شهیدی بود. او که در جوانی از سایه مهر پدر محروم شده بود همواره از دکتر شهیدی در مقام  پدر یاد می‌کرد. قدرشناسی‌ها وحق‌سپاسی او البته محدود به دانشگاه تهران و انجمن ادبی ناصح نمی‌شد. وقتی از دوران دانشکده افسری سخن می‌گفت نهایت حق‌سپاسی‌اش را از امرای ارتش و فرماندهان مافوق خود بر زبان می‌آورد. در  همین یادکردهای نیکش از فرماندهان و رؤسای ارتش بود که مطلع شدم چه خاطراتی بسیار گرانقدر از بعضی امرای ارتش دارد. به ایشان تأکید کردم حتما این خاطرات را  بنویسد. نمی‌دانم نوشت یا خیر. اما جلوه بسیار تمام‌عیار حق‌شناسی این مرد، در پرستاری از همسر عزیز بیمارش تجلی می‌یافت. واقعه‌ای که خیلی اتفاقی متوجه شدم و تا آن روز هرگز در آن باره سخنی نگفته بود. وقتی به من گفت همسرش سال‌هاست در بستر بیماری است تازه پس از سال‌ها به راز خواب‌آلودگی‌ها و خستگی‌های به‌ندرت او پی بردم. بی‌خوابی او بر اثر بیداری همسرش بود. آن روز سخت متأثر و بابت قضاوت نسنجیده دوران جوانی‌ام چقدر دچار عذاب وجدان شدم.

پای‌بندی به نظم و احترام به قانون و شعور اجتماعی و مقررات آموزشی از دیگر جلوه‌های بسیار چشمگیر شخصیت دکتر کی‌منش بود. حضور به‌موقع در کلاس، توجه به سرفصل‌های آموزشی و زمان نیم‌سال تحصیلی و ساعات برگزاری واحدهای درسی مطابق آیین‌نامه آموزش، الزام در حضور و غیاب بدون سخت‌گیری و تنبیه، از مظاهر تعهد او به نظم و مقررات دانشکده بود. در دوران دانشجویی‌ام و نیز بعدها، بعضی استادان بسیار بزرگ صاحب‌نام را می‌دیدم که کمترین اعتنایی به مقررات آموزشی دانشکده و اوقات دانشجویان نداشتند و در هر کجا و هر موقع که میلشان می‌کشید، کلاس‌ها را برگزار یا تعطیل می‌کردند. این هم از  معماهای بزرگ ذهنم بوده که برخورداری از فضل بی‌همتا و محبوبیت زبانزد آیا مجوزی است برای دارندگان  این اوصاف تا به مقرارت آموزشی دانشکده و قاعده متعارف برگزاری مجامع فرهنگی و نشست‌ها و شأن و شخصیت دیگر استادان و حضوریافتگان کمترین اعتنا و توجهی نداشته باشند؟ وقتی می‌خواستم این جستار تک‌نگاری را در درباره زنده‌یاد دکتر کی‌منش بنویسم افزون بر گفت‌وگو با فرزند استاد و مطلعان، پرونده‌اش را نیز در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران ورق زدم. (ناگفته نگذارم تألیف کامل‌تر این جستار، مستلزم بررسی اسناد و پرونده‌های دیگر است از جمله کارنامه تحصیلی او در پیش از دانشگاه و پرونده‌اش در دانشکده افسری و…). آنچه در پرونده دانشکده، بسیار نظرم را گرفت گزارش‌هایی بود دقیق و  نسبتا مفصل از شرح مأموریت‌های دکتر کی‌منش به خارج از ایران. او در این گزارش‌ها که خطاب به اولیای تصمیم‌گیر در دانشگاه تهران و وزارت علوم نوشته وضع اجتماعی و فرهنگی محل مأموریت خود و نیز معضلات و مشکلات آموزش زبان وادبیات فارسی را از منظر خود به خوبی تشریح کرده است. چنین منش او در تحریر وظیفه‌شناسانه گزارش مأموریت بی‌تردید از نظم ذاتی شخصیت او  و تربیت نظامی‌اش نشئت گرفته بود.

فارغ از همه آنچه نوشتم  دکتر کی‌منش، خصیصه‌ای بسیار نادر داشت. همه ما در زندگی با انسان‌هایی بی‌شمار مواجه، آشنا و شاید هم با آنان دوست یا از زمره دلبستگان و ارادتمندانشان  شده‌ایم اما در گذر زمان، قضاوت‌ها و شناخت‌ها بسیار دگرگون شده است. مثلا این تغییر در قضاوت‌های من بسیار رخ داد. روزگاری ارادتمندِ سر از پا نشناخته بعضی استادان و دانشمندان بودم که بعداً سخت خود را بابت آن ارادت‌ورزی سرزنش کردم. به استادانی هم، از جمله زنده‌یاد دکتر فرشیدورد، اصلا نظری خوش نداشتم لیکن بعدها حسرتمندانه به اشتباه خود پی بردم. حس و نظری که در نخستین دیدارم با دکتر کی‌منش  در ذهنم شکل گرفت، بعد از گذشت بیش از سی سال مصاحبت، ذره‌ای دچار تغییر نشد. به نظرم چنین انسان‌هایی در زندگی ما بسیار کم‌اند. اما آیا دکتر کی‌منشی که من در این جستار به تصویر کشیدم از هر خطایی برکنار بوده است؟ او انسان بود و هیچ انسانی نمی‌تواند هرگز مرتکب لغزش نشود. من هم آنچه از مکارم والای اخلاقی او نوشتم حاصل مشاهداتم بود. اما به نظرم ارزیابی اجمالی کارنامه فرهنگی و علمی دکتر کی‌منش در  دانشگاه تهران نیز  مکمل تصویر ترسیم‌شده او در این جستار است.  اینکه دکتر کی‌منش در گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران، با توجه به  آنچه خود داشت نتوانست در مرتبه استادی تأثیرگذار جلوه کند در وهله نخست به بستر فرهنگی و آموزشی گروه زبان و ادبیات فارسی آن زمان و شاید هم به سابقه تدریس او در گروه  بازمی‌گشت. البته منظورم از این سخن هرگز آن نیست که همه استادان گروه زبان و ادبیات فارسی روزگار دکتر کی‌منش، استادانی تأثیرگذار و فرهیخته بودند. بعضی‌ها صدمرتبه از هر لحاظ فروتر از او اما خوب با شگردهای پنهان کردن بی‌مایه بودن آشنا بودند. آنان البته در هر جای دیگر هم بودند همین بودند. لیکن با توجه به وسعت نظر و روحیه مداراگر و دغدغه  دکتر کی‌منش در عرصه زبان وادبیات فارسی و آشنایی و رفاقتش با بعضی استادان صاحب‌نام در دانشگاه‌ها (صفاتی نادر نزد بیشتر نظامیان) معتقدم اگر او در دانشکده افسری، به علائق فرهنگی و ادبی و آموزشی خود ادامه می‌داد منشأ تأثیرگذاری‌هایی بسیار در عرصه آموزش  زبان و ادبیات فارسی در ارتش می‌شد. چنانکه در دوران مسئولیت خود در بخش آموزش دانشکده افسری، دکتر سیروس شمیسا و دکتر سیدمحمد ترابی را برای تدریس به آن دانشکده دعوت کرد. اشتباه دیگر دکتر کی‌منش غفلت او از تجربه و پیشینه و مرتبه اجتماعی خود در تحقیقات و تألیفاتش بود. او همت و توان خود را متوجه عرصه‌هایی در زبان و ادبیات فارسی کرد (مانند عرفان، صور خیال، شرح احوال شاعران بزرگ و…) که پرداختن بدان موضوعات از  عهده بسیاری برمی‌آمد. اما اگر او تلاش و دغدغه‌های پژوهشی خود را مثلا معطوف به بررسی و تحلیل تأثیرگذاری‌ها و آموزش زبان و ادبیات فارسی در تاریخ قشون عصر قاجار و ارتش ایران در دوره معاصر می‌کرد بی‌تردید آثاری بسیار ماندگار در این عرصه بسیار مهم، که از عهده همه کس برنمی‌آید، از خود برجای گذاشته بود. البته این اشتباه را باید متوجه ناآگاهی استادان او در دوره دکتری نیز  دانست. اگر بدین نکته پی می‌بردند چه بسا  دکتر کی‌منش را بدان راه رهنمون می‌شدند.

پیش‌تر نوشتم که رشته ارادت من به دکتر کی‌منش بعد از فارغ التحصیلی‌ام گسسته نشد. در واقع، آغاز دوستی صمیمانه او با من، با پایان دوران دانشکده‌ام آغاز شد. او چند سالی در گوهردشت کرج زندگی می‌کرد. سال‌هایی که  من هم در کرج بودم و بارها به منزلش رفتم. هربار موقع بازگشت تا سر کوچه بدرقه‌ام  می‌کرد. با تلفن هم مرتب در گفت‌وگو بودیم. بعد از اینکه  از کرج به بندرانزلی کوچید دیگر از دیدارش محروم شدم اما گفت‌وگوی تلفنی چون گذشته برقرار بود. شاید دو سه سال پیش بود که به من تلفن کرد و نظرم را درباره سرانجام کتابخانه‌اش جویا شد. آثار فراموشی نگران‌کننده، در سخنانش کاملا آشکار اما ادب و تواضعش سر جایش بود. چندی بعد، احوال او را دیگر از فرزندش جویا می‌شدم. دوم فروردین امسال هم زنگ زدم تا خبری بگیرم. اخبار احوال او رضایت‌بخش نبود. اما گفته‌ها حاکی از آن بود که  دکتر کی‌منش در عین فراموشی، همچنان روزها و ساعات بی‌حواسی را با ادب و تواضع می‌گذراند. حتی در برابر صحنه‌های تلویزیون که با مشاهده چهره‌ها درخواست پذیرایی از میهمانان را  می‌کند. قرار شد در اولین فرصت به انزلی بروم که خبر رسید…

عباس یوسف‌زاده، فرزند یوسف، که همواره خود را فرزند دیلمان معرفی می‌کرد، در ۴ تیر ١٣١۴ در روستای کوزان، از بخش شفت شهرستان فومن در گیلان، به دنیا آمد. پدرش کارمند شهرداری رشت بود. او تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در رشت گذراند و در ١٣٣٣  از دبیرستان شاهپور دیپلم ادبی گرفت. در ١٣٣۵ با دلگرمی پدر و تشویق برادر کوچکش  که شاگرد آچار به دست تعمیرگاه و متقبل جبران هزینه‌های اقامت او در تهران شده بود به این شهر آمد و وارد دانشکده افسری نیروی زمینی ارتش شد. در ١٣۴٠ نام خانوادگی «کی‌منش» را برگزید. این تغییر نام خانوادگی البته خالی از دردسر  نبود؛ چرا که بعدها آثار و تلاش‌های فرهنگی‌اش با  «عباس کی‌منش» دیگر اشتباه گرفته می‌شد. اقامتش در منزلی‌ اجاره‌ای در  خیابان میامی محله منیریه تهران (ابوسعید کنونی) و همسایگی‌اش با  علی‌اکبر حجازی (پدر ورزشکار نامدار ناصر حجازی) و آقای اقبالی (پدر داریوش خواننده) زندگی مشترک او را با منیژه حجازی (خواهر ناصر حجازی) گره زد. او در ١٣۴۴ وارد دوره کارشناسی رشته زبان و ادبیات فارسی در مدرسه عالی ادبیات و زبان‌های خارجی (بعدها دانشگاه علامه طباطبایی) شد و در  ١٣۴٨ این دوره را به پایان برد. پس از وقفه‌ای، دوباره تحصیل دانشگاهی را از پی گرفت و در ١٣۵٨ به اخذ دانشنامه کارشناسی ارشد در رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران  نائل آمد و وارد دوره دکتری رشته زبان و ادبیات فارسی شد. در دوره دکتری دانشگاه تهران، خلیل خطیب‌رهبر، سیدجعفر شهیدی، احمد مهدوی دامغانی، شیخ عبدالله نورانی، محمدعلی اسلامی ندوشن، امیر حسین آریانپور بعضی از استادانش و  همکلاسی‌های او علی‌محمد سجادی، رحیم‌ نژاد سلیم، کامل احمدنژاد، فاطمه صنعتی‌نیا، و محمدعلی دهقانی (معمم) بودند. عباس کی‌منش در ١٣۶۶ از رساله دکتری خود در موضوع شرح اصطلاحات عرفانی کلیات شمس به راهنمایی دکتر حسن سادات ناصری دفاع کرد. او  در دانشکده افسری نیز مراتب ترقی را تا عضویت هیئت علمی و تصدی مسئولیت آموزش پیمود و ترفیع درجه سرتیپی هم به او ابلاغ شد اما به هر دلیل به مرحله سردوشی نرسید. ظاهرا کی‌منش هرگز محیط نظامی را دوست و خوش هم نداشت با عنوان سرهنگ مخاطب شود. دکتر کی‌منش در ١٣۶٨، طبق توافق‌نامه‌ای میان  وزارت علوم و ستاد ارتش به دانشگاه علوم پزشکی منتقل شد. در ٢۵ مهر ١٣٧٧ از دانشگاه علوم پزشکی و خدمات بهداشتی – درمانی ایران (دانشکده مدیریت و اطلاع‌رسانی) با رتبه دانشیاری به دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران انتقال یافت. در ٢٠ آذر ١٣٨٢ به رتبه استادی رسید و در ١۵ بهمن ١٣٨۵ از دانشگاه تهران بازنشسته شد. بعد از بازنشستگی به عضویت هیئت علمی پاره وقت دانشگاه آزاد اسلامی در آمد. در کارنامه آموزش دانشگاهی دکتر کی‌منش تدریس سبک‌شناسی نظم و نثر، تاریخ ادبیات، متون عرفانی، آیین نگارش، زبان وادبیات فارسی (واحد عمومی  رشته‌ها) آمده و نیز استاد اعزامی زبان و ادبیات فارسی به هند (١٣٧٩)، پاکستان (١٣٨٢)، کره جنوبی (١٣٨٢) و دانشگاه صوفیا (١٣٨۴) بوده است.

آثار او

-دُرّ دری، (ناشر، ارتش شاهنشاهی) تهران، بی تا،

-پرتو عرفان، شرح اصطلاحات عرفانی کلیات شمس، تهران ١٣۶۶

-موسیقی دیوان فرخی، لاهور ،مجلس تحقیق و تألیف فارسی گروه زبان و ادبیات فارسی، گورنمنت کالج، ٢٠٠٣/ ١٣٨٢

– مثلث عشق، در احوال و افکار و آثار مولوی و سعدی و حافظ، تهران ١٣٨٢

-فارسی زبان علم و احساس، کره جنوبی سئول، ١٣٨٢

– تصویر خیال (مشکان گیلانی)، تهران ١٣٨۶.

دکتر کی‌منش در ٢٠ فروردین ١۴٠۴ در بندرانزلی درگذشت و  پیکر نحیفش، مستور در  آخرین جامه هستی و زندگی، در غروب دلگیر جمعه ٢٢ فروردین به دانشگاه تهران بازگشت تا بنا وصیت او در تالار تشریح دانشکده پزشکی قرار گیرد. بدرقه پیکرش در نهایت آرامی و خلوتی و بی هر جلوه‌ای بود. تنی چند از اعضای نزدیک خانواده او و من و سه استاد دیگر  لحظاتی غمگین در سرسرای سرشار از سکوت وغم دانشکده پزشکی کنار پیکر استاد ایستادیم. چند لحظه‌ای صورت تکیده، خاموش و بی‌نهایت نزار او به ما نشان داده شد. با چشمانی به اشک و خون نشسته و با  صدای گریه سوزناک دو سه تنی از بانوان آخرین دیدار به پایان آمد. دیدار نخستین با او در پیش چشمم بود و تکیه کلام های  «عزیزم» و «من فدای شما بشوم» در گوشم مدام تکرار می‌شد.  بغض فروخفته، گلویم را  تنگ  می‌فشرد.  یاد روزی افتادم که بعد از درگذشت مادرم در مقابل دانشگاه تهران دیدمش و سخت گریستم.  از من قول گرفت گریه نکنم. در کنار پیکرش به قولم  وفادار ماندم. پیکر استاد بر دست‌ها به سوی سردخانه زیر زمین روان شد. بدین سان دفتر حیات او بسته و عهد من نیز  به او  شکسته شد.

منبع: ایسنا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو × سه =

دکمه بازگشت به بالا