همسر شهید باقری: پیکر همسرم را در معراج دیدم گفتم دیگر نمی‌خواهم ببینمش!

همسر شهید محمود باقری گفت: وقتی برای اولین بار رفتم معراج و پیکر آقامحمود را دیدم، پیشانی‌اش ترکش خورده بود و پهلوهایش هم مجروح بود، همان‌جا گفتم دیگر نمی‌آیم!

زهرا بختیاری: شهید محمود باقری فرمانده موشکی هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که بیش از چهار دهه از عمر خود را برای پیشرفت در صنعت موشکی به‌کار گرفت، مردی که اگر او را در هیئت قدیمی‌اش در محله مهرآباد جنوبی هنگام هول‌دادن گاری می‌دیدی محال بود در دورترین افق‌های ذهنت هم حدس بزنی او چه جایگاهی دارد. آقامحمود به‌خلاف بعضی‌ها که ژست آدم‌های مهم به خود می‌گیرند و با دو تا سلام‌علیک بیشتر خدا را بنده نیستند، به‌راحتی با هم‌محله‌ای‌های خود رفت‌وآمد می‌کرد، نانوایی می‌رفت و مشکلات اطرافیانش برایش مهم بود.

اما آنهایی که نباید، او را به‌خوبی و حتی بهتر از برخی نزدیکانش می‌شناختند، این‌که این مرد خوش‌برخورد یزدی که خیلی اهل حرف‌زدن نیست حضورش چه‌تأثیری در صنعت موشکی داشته و علمش چقدر بر توان دفاعی کشور افزوده است.

مجالی دست داد تا دقایقی در محضر بانو «خدیجه بزرگخو» بنشینیم و این بار آقامحمود را از همسنگری بشنویم که حدود 40 سال پابه‌پایش در جهاد فی سبیل الله همراهی کرد.

حمله اسرائیل به ایران , شهدای جنگ 12 روزه , جنگ ,

*اولین بار که با هم صحبت کردیم

خانواده ما و خانواده شهید باقری همسایه بودند، علاوه بر آن من با یکی از خواهرهای آقامحمود هم‌مدرسه‌ای هم بودم، یک روز خواهرش آمد و گفت؛ “می‌خواهیم برای برادرم بیاییم خواستگاری تو.”، وقتی این حرف را زد، آمدم خانه و به مادرم گفتم، خب، آن ایام بیشتر از ازدواج دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم، از طرفی چون تک‌دختر بودم برای پدر و مادرم خیلی مهم بود با چه‌کسی ازدواج کنم، خصوصاً مادرم سخت‌گیری بیشتری داشت در انتخاب خواستگارها، با این وصف وقتی موضوع را فهمیدند قبول کردند که خانواده آقامحمود به خانه ما بیایند.

روزی که آمدند خواستگاری، چند دقیقه‌ای رفتیم داخل اتاق دونفری صحبت کنیم تا به‌اصطلاح سنگ‌هایمان را وا بکنیم. آقامحمود شرط خاصی نداشت و تنها از من خواست به حجاب و نماز اول‌وقت اهمیت بدهم، در واقع این دو موضوع برایش در اولویت هر چیز دیگری بود. در مورد شغلش هم تنها به همین بسنده کرد که پاسدار است اما اینکه در کدام قسمت و چه می‌کند حرفی نزد، من هم نپرسیدم. به مرور در ادامه زندگی با فعالیتش بیشتر آشنا شدم. برای من هم که دختری 18 ساله بودم با تقوا بودن مهم بود.

*برای شروع یک زندگی چیزی نداشت جز حقوق پاسداری

خانواده من به خصوص مادرم که سختگیرتر بود، بلافاصله نظر مثبت خودش را نسبت به آقای باقری اعلام کرد، می‌گفت: متوجه شدم خودش هم مانند خانواده اش با تقوا است. مذهبی بودن برایمان مهم بود. محمود اصالتا یزدی بود و نوجوانی اش را هم در یزد گذرانده بود. خانواده یزدی ها اغلب به قول معروف اهل خدا و پیغمبر هستند. علاوه بر آن جبهه‌ای بودن او نیز مورد توجه بود و نکته مثبتی به حساب می‌آمد. اما از نظر مادی تقریبا چیزی برای شروع یک زندگی نداشت جز حقوق پاسداری.

خلاصه سال 66 زندگی مشترک را بدون هیاهوی خاصی و با یک سفر مشهد ساده و بعد هم سکونت در یک خانه اجاره‌ای در محله مهرآباد جنوبی، آغاز کردیم و تا هشت سال هم در همین خانه بودیم. با اینکه همسرم مخالفتی با ادامه تحصیل من نداشت اما عملا بستر برایم فراهم نبود چون خودش همیشه جبهه بود و باید یکی کنار بچه‌ها می‌بود. حدود یک سالی بعد از ازدواج خدا آقا مهدی را به ما داد و بعد هم محمد به دنیا آمد. گاهی فکر می‌کنم بهترین روزهایم همان چند سال اول زندگی، حتی زیر موشک باران بود. با اینکه درآمد آنچنانی نداشتیم اما به اینکه در خط امام خمینی(ره) بود خیلی دلگرمم می‌کرد.

*فکر می‌کنم اینکه خدا سی و چند سال او را بیشتر نگه داشت به خاطر من بود

زن جوانی بودم و طبیعتا دوست داشتم همسرم بیشترین وقتش را با من و بچه‌ها بگذراند اما اکثر اوقات دیر می‌آمد و با اینکه خیلی حوصله‌ام سرمی‌رفت و کلافه می‌شدم خدا را شکر می‌کردم بابت اینهمه تلاشی که برای اعتقاداتش می‌کند. بسیاری از دوستان آقا محمود به شهادت رسیده بودند او مدام فکر می‌کرد جا مانده است. خصوصا بعد از شهادت حاج اکبر صادقی که از دوستان نزدیکش بود، خیلی ابراز ناراحتی می‌کرد و می‌گفت من هم باید می‌رفتم. از این مدل صحبت‌هایش خیلی ناراحت می‌شدم و خواهش می‌کردم دیگر نگوید. ما خیلی به هم علاقه داشتیم و فکر می‌کنم اینکه خدا سی و چند سال او را نگه داشت به خاطر من بود، از بس به محمود دلبستگی داشتم.

*بهترین هدیه ام زیر آوار مانده بود

شهید باقری علی رغم شغلش که نظامی بود روحیه لطیف و مهربانی داشت. هدیه دادن به دیگران هم جزو علایقش بود. من بارها از او هدیه گرفتم. اما یکی از بهترین و ماندگارترین آنها قرآنی بود که در دوران عقد به من هدیه داد و با خط خودش اول آن چند خطی به یادگار نوشت. بعد از اینکه خانه‌مان توسط اسرائیل مورد حمله قرار گرفت و تخریب شد این هدیه ماندگار هم زیر خروارها خاک مانده بود. با وجود خطر ریزش آوار و خاک فراوان چند روز بعد رفتم قرآنم را بیرون آوردم در حالی که شرحه شرحه شده بود و خاک آن را پوشانده بود.

حمله اسرائیل به ایران , شهدای جنگ 12 روزه , جنگ ,

*پاسداری که چهره‌اش مرا متعجب کرد

بارها پیش آمده بود که آقا محمود با دوستانش آمده بودند منزل. یادم هست اوایل ازدواج یکبار او یکی از دوستانش را آورد که خیلی جلب توجه مرا کرد. شهید باقری مانند خیلی از پاسدارها ریش داشت و به اصطلاح تیپش حزب الهی بود اما این رفیقش اصلا به بقیه پاسدارها شبیه نبود. تقریبا ریشش پرفسوری بود و سبیل‌هایش کوتاه‌تر از معمول بود. لباس پوشیدنش هم خیلی به روز بود. نتوانستم کنجکاوی خودم را پنهان کنم، با تعجب به محمود گفتم: چرا این دوستت اینقدر متفاوت است؟! گفت: او از بهترین دوستانم است. برای اینکه شناخته نشود این طور تیپ می‌زند. بعدها فهمیدم آن مرد شهید حسن طهرانی مقدم فرمانده هوا فضای سپاه و از پایه گذاران صنعت موشکی بود.  حاج حسن از دوستان نزدیک همسرم بود. شهادت او و سردار سلیمانی بسیار بر شهید باقری اثر گذاشت و ناراحت بود چرا موقع آن اتفاق کنار آقای طهرانی مقدم نبوده است.

در واقع با شهادت هر دوستش رفتار او تغییر می‌کرد و می‌گفت من جا ماندم. اواخر هر کسی از اقوام سفر زیارتی می‌رفت، آقا محمود می‌گفت: دعا کنید من شهید شوم. سال 98 کرونا سختی گرفت. الان می‌گویم خدا را شکر با شهادت از دنیا رفت و به آرزویش رسید.

*هیچ وقت در مورد کار و فعالیتش با کسی صحبت نمی‌کرد

همسرم روحیه خاصی داشت. هیچ وقت در مورد کار و فعالیتش با کسی صحبت نمی‌کرد. از جوانی دوست داشت گمنام باشد. فکر می‌کنم الان که اینطور رفت و حالا همه از او صحبت می‌کنند به خاطر همین گمنام بودنش بود. اگر فامیل یا دوستانش مشکلی داشتند با همه دغدغه‌هایش تا آن مشکل را حل نمی‌کرد بی‌خیال نمی‌شد. رضایت خدا برایش خیلی مهم بود.

*همیشه از بزرگی شخصیت سید حسن صحبت می‌کرد

سال گذشته که بسیاری از دوستانش و بزرگانی چون سید حسن نصرالله شهید شدند اثر عمیقی بر او گذاشت. همیشه از بزرگی شخصیت سید حسن صحبت می‌کرد و این که به خاطر مسائل حفاظت، این سید دائم در مکان‌های امن نگهداری می‌شود و نمی‌تواند راحت عبور و مرور کند، در این شرایط سخت هر کسی نمی‌تواند تحمل کند اما آقای نصرالله با مطالعه و قرآن وقتش را می‌گذراند.

*این همه شهید دادیم، کافی نیست؟

بعد از عملیات وعده صادق یک و دو، همیشه می‌گفتم: آقا محمود چرا عملیات سنگین‌تری علیه اسرائیل انجام نمی‌دهید؟ این همه شهید دادیم، کافی نیست؟ می‌گفت: ما به وظیفه‌مان عمل می‌کنیم و آماده هستیم اما باید در کارهایمان با آقا مشورت کنیم و همینطوری نمی‌توانیم دست به کاری بزنیم. شهید باقری بسیار ولایت پذیر و مطیع رهبری بود.

حمله اسرائیل به ایران , شهدای جنگ 12 روزه , جنگ ,

*چند ساعت آخری که کنار هم بودیم

آخرین دیدارمان چند ساعت قبل از شهادتش بود. پنجشنبه شب اتفاقا مراسمی دعوت بودم اما به همسرم گفتم: تازه از کربلا آمدم، برویم منزل مادرت می‌خواهم ببینمش. رفتیم محله مهرآباد و منزل حاج خانم دور هم شام مختصری هم خوردیم و تا ساعت  شب 11 آنجا بودیم. مادر آقا محمود اصرار کرد شب بمانید اما گفت: نه. توضیح بیشتری نداد و  خیلی هم آرام بود. در مورد اینکه می‌خواهد جنگ شود هم چیزی نگفت و حتی اشاره هم نکرد. آمدیم خانه.

از صبحش مأموریت بود. وقتی رسیدیم از خستگی حدود 45 دقیقه خوابید. موبایلش زنگ خورد اما از صدای آن بیدار نشد. بدون اینکه به من چیزی بگوید حس کردم قرار است برود. چند دقیقه‌ای استراحت کرد و خوابش برد. صدایش کردم و گفتم: سردار حاجی زاده پشت خط است. جواب داد و بعد سریع حاضر شد و رفت. بر خلاف دفعه‌های قبل که می‌گفت وقتی من نیستم یا مأموریتم سعی کن منزل تنها نمانی، این بار موقع رفتن از خانه وقتی داشت می‌رفت هیچ حرفی از خانه نماندن به من نزد.

پرسیدم کجا می‌روی؟ کی می‌آیی؟ و … اصلا انگار صدای مرا نمی‌شنید سرش پایین بود و هیچی نمی‌گفت. همیشه وقتی می‌رفت مأموریت از زیر قرآن ردش می‌کردم. آن شب بسیار آرام بودم، برایش صدقه دادم. همیشه با لباس نظامی می‌رفت اما ان شب پیراهن کرم رنگی را پوشید که پسرم برایش هدیه خریده بود و دوستش داشت. حس می‌کنم نگاهم نمی‌کرد چون  نمی‌خواست دلش گیر کند. و رفت.

*بهت زده آنچه مقابلم رخ داده بود را نگاه می‌کردم

نزدیک اذان صبح تلویزیون را روشن کردم و زدم شبکه خبر، زیر نویس را خواندم اما خبری نبود. آماده نماز خواندن شدم. همین چادر نمازم را سرم کردم صدای انفجاری شنیدم که در عمرم تجربه نکرده بودم. خانه‌های رو به روی ما مورد اصابت قرار گرفت. با همان چادر دویدم بروم بیرون ببینم چه خبرشده، اما در خانه باز نمی‌شد، به علت موج انفجار در جا به جا شده بود برای همین گیر داشت. از راهرو پشت خانه دویدم بیرون، انگار خواب می‌دیدم، همه جا پر از خاک و آتش بود. آدم ها به هر طرف می‌دویدند تا آتش را خاموش کنند. خیره مانده بودم اما هنوز آرامش داشتم. از صدای انفجار بدنم می‌لرزید ولی انچه مطمئن بودم این بود که نمی‌ترسیدم. لرزیدن واکنش غیر عادی بود که بدنم نشام می داد. مبهوت آنچه مقابلم می‌گذشت را نگاه می کردم. کاملا صحنه جنگ بود.

خانم سردار حاجی زاده هم که همسایه ما بود آمد بیرون. در همین حین آقایی آمد و به ما گفت: اینجا نمانید اصلا امن نیست. چند دقیقه بعد ماشینی آمد و ما را به محل دیگری برد. حدود 20 دقیقه بعد از انفجار اول، موشک بعدی شلیک شد و خانه‌های ما کاملا از بین رفت. با همه این وقایع غیرعادی که می دیدم باز هم به ذهنم نیامد که ممکن است همسرم شهید شود. امکان تماس گرفتن هم نداشتم.

حمله اسرائیل به ایران , شهدای جنگ 12 روزه , جنگ ,

*اگر همسر شهید شوم چه می‌شود؟

از خدا خواسته بودم اگر قرار است همسرم ابتدای زندگی شهید شود اصلا ازدواجمان سر نگیرد. ما همدیگر را خیلی دوست داشتیم. اما همانطور که گفتم از سال گذشته هر روز آرزوی شهادت داشت. مرا به زور فرستاد کربلا که برایش دعا کنم. اتفاقا وقتی رفتم به زبانم نیامد که بگوید شهید شود اما از امام حسین(ع) خواستم هر چه حاج آقا می‌خواهد برایش برآورده شود. آقا محمود شهادت را می‌خواست. حس می‌کردم باید از او دل بکنم تا برود. واقعا حیف بود با مرگ طبیعی برود. روزهای آخر که به این موضوع فکر می‌کردم با خودم می‌گفتم این خودخواهی هست که نخواهم شهید شود.

چند باری فکر می‌کردم اگر همسر شهید شوم چطور است؟ خدا را شکر از چیزی که فکر می کردم تحملش آسان‌تر است. چون از روزی که آقا محمود شهید شده انگار همیشه کنارم است. وقتی می‌رفت مأموریت تا روزی که بیاید دائم دلشوره داشتم که الان کجاست و چه می‌کند و چطور بر می‌گردد؟ اما الان کامل حس می‌کنم شهدا زنده هستند. هر حاجتی دارم سریع برآورده می‌شود.

*به آنچه می‌خواست رسید و همین برای من کافی است

بعد از شهادت، پسرم شنیده بود که گویا برای پدرش اتفاقی افتاده. اول به من چیزی نگفت اما وقتی مطمئن شد و گفت، لحظه اول بی‌تابی کردم و گفتم بدبخت شدم اما چند دقیقه طول نکشید و آرامشم برگشت و گفتم: نه، او به آنچه می‌خواست رسید و همین برای من کافی است. به بچه‌ها گفتم خدا را شکر پدرتان شهید شد و در بستر از دنیا نرفت.

حدود 38 سال زندگی کردیم. همیشه سعی می‌کرد مرا آماده نبودنش بکند. اواخر دیگر حس می‌کردم رفتنی است، با اینکه روز و ساعتش را نمی‌دانستم. وقتی دعای عرفه را خوانده بود به عروسم گفته بود خیلی دعای خوبی بود. همیشه به من می‌گفت تمرین کن مستقل باشی. خودت برو خرید. خودت کارهایت را انجام بده. حتی به او گفتم بیا بعد از کربلا یک سفر مشهد با هم برویم. گفت: خودت برو. یاد بگیر تنها بدون من هم بروی سفر. بعد گفت من خودم یکشنبه می‌روم مشهد. گفتم: مرا هم ببر. گفت: نمی‌شود. اتفاقا وقتی به خاک سپرده شد یکشنبه بود.

*اولین بار که در معراج دیدمش گفتم دیگر نمی‌آیم

وقتی برای اولین بار ما را بردند معراج تا پیکرش را ببینیم کاملا برایم انرژی مثبت بود. پیشانی‌اش ترکش خورده بود و پهلوهایش هم مجروح بود. سه بار رفتم معراج و او را دیدم. اولین بار که دیدم گفتم دیگر نمی‌آیم، می‌خواهم همان چهره قبل شهادت در ذهنم باشد. اما انقدر انرژی اش مثبت بود که دو بار دیگر رفتم و حتی سرخاک هم خواهش کردم او را ببینم.

* مقید بود گاری هیأت را باید هول دهد و گاهی پا برهنه این کار را می‌کرد

محمود همیشه می‌گفت دوست دارم قطعه 29 درکنار شهید صادقی دفن شوم. اما بعد از شهادت پیشنهاد قطعه 50 را دادند کنار سردار حاجی زاده. البته در همان راسته‌ای است که دوست داشت دفن شود. او علاقه زیادی به حضرت زهرا(س) داشت. روزهای عاشورا هر جا بود باید خودش را می‌رساند به هیأت قدیمی‌اش در مهرآباد. مقید هم بود گاری هیأت را باید هول دهد و گاهی پا برهنه این کار می‌کرد. خیلی اهل چله گرفتن بود. صبح‌ها نماز را به او اقتدا می‌کردم. قنوت‌هایش طولانی بود و فقط از خدا شهادت می‌خواست. گاهی از شهادت بزرگمردان ابراز نگرانی می‌کردم، شهید باقری می‌گفت: آنقدر نیرو بهتر از ما تربیت شده که کارشان را بلدند، اصلا جای نگرانی نیست.

منبع: تسنیم

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پنج × 1 =

دکمه بازگشت به بالا