استقبال مردمی از «هارداسان»؛ 222 روایت از سلوک مرد میدان

چهارمین چاپ از کتاب «هارداسان» نوشته محمدمهدی رحیمی با استقبال مردمی از این اثر همزمان با شصت و پنجمین سالروز تولد شهید رئیسی روانه بازار نشر شد.

در میان کتاب‌هایی که درباره شهید آیت‌الله سید ابراهیم رئیسی نوشته و منتشر شده، کتاب «هارداسان» برای مخاطبان جذابیت دیگری دارد.

کتاب، در وهله نخست با انتخاب نامی متفاوت این توانایی را دارد که مخاطب را همراه خود کند. «هارداسان» یادآور صدای نگران پیرمردی در مه است که بعد از خبر سقوط بالگرد رئیس جمهور شهید، در کنار ده‌ها نیروی مردمی دیگر، به دنبال نشانه‌ای از شهید در کوه‌های ورزقان بود.

این واژه آذری، الهام‌بخش هنرمندان دیگری نیز در خلق اثر به یاد شهدای خدمت شد، مانند این شعر که با نوای رسولی، زمزمه بسیاری در سالگرد شهادت شهدای خدمت شد:

هارداسان یعنی کجایی

مرد میدان هارداسان؟

ای دل غمگین و ای لب‌های خندان هارداسان؟

در کدامین کوچه دنبالت بگردم بعد از این

در کدامین روستا در زیر باران هارداسان؟ …

محمدمهدی رحیمی که در دولت سیزدهم، مدیریت روابط عمومی دفتر رئیس جمهوری را برعهده داشت، در کتاب حاضر 222 روایت از رئیس جمهور شهید ارائه کرده است. کتاب، نثری ساده و خواندنی دارد که مخاطب را به ادامه دادن و مطالعه، ترغیب می‌کند.

اما در کنار همه این‌ها، آنچه نقطه ثقل اثر و وجه تمایز آن با دیگر آثاری است که درباره شهید نوشته شده، روایت دسته اول و نزدیک از وقایع 1050 روز همراهی با رئیس جمهور خدمت و تصاویر منتشر نشده‌ای از اوست؛ روایت‌هایی که هرکدام تکمیل‌کننده بخشی از پازل شخصیت شهید است و بیان‌کننده چرایی محبوبیت او در میان اقشار مختلف مردم.

به گزارش تسنیم، هرچند روایت‌های کتاب هرکدام جذابیت خاص خود را دارد، اما قلم نویسنده خود را در روایت سقوط و شهادت رئیس جمهور و شهدای خدمت نشان می‌دهد. روایتی که هرچند مخاطب پایان آن را می‌داند، اما دوست دارد آن را بار دیگر و از زاویه‌ای جدید به نظاره بنشیند. روایت شهادت، در کنار حس تعلیقی که مخاطب را همراه نگاه می‌دارد، به دلیل توجه به جزئیات، توصیف احوالات تیم همراه و گزارش میدانی از ماجرا به قوی‌ترین روایت کتاب تبدیل می‌شود.

«هارداسان» که در اردیبهشت‌ماه امسال برای نخستین‌بار از سوی انتشارات سوره مهر در دسترس مخاطبان قرار گرفت، از جمله آثار پرفروش این ناشر در ماه‌های گذشته بوده است؛ به‌طوری که چاپ جدید آن همزمان با شصت و پنجمین سالروز تولد شهید رئیسی روانه بازار نشر شده است.

بخش‌هایی از این کتاب را که مربوط به دقایق اولیه انتشار خبر سقوط بالگرد شهدای خدمت است، در ادامه می‌خوانید:

یکشنبه، 30 اردیبهشت 1403، ساعت 13:40، کوه‌های ورزقان

همین که بالگرد از محل سد بر می‌خیزد و چرخی می‌زند، چشمانم سنگین می‌شود و خوابم می‌برد. حالا پس‌از حدود 40 دقیقه بیدار شده‌ام. نگاهی به بیرون می‌کنم. بالای ابرها هستیم. جز امروز، در همه دفعات قبلی که سوار بالگرد شده‌ام به یاد ندارم روی ابرها رفته باشیم.

پچ‌پچ‌های جلوی بالگرد کمی غیرطبیعی به نظر می‌رسد. اما از محتوایش چیزی دستگیرم نمی‌شود و باز چشمانم روی هم می‌رود. دقایقی بعد بیدار می‌شوم. بالگرد درحال فرود است. یعنی به مقصد (پالایشگاه تبریز) رسیده‌ایم؟ همین را از بغل دستی‌ام می‌پرسم. می‌گوید: «بعید است. زود است هنوز. ضمناً هیچ نشانه‌ای از پالایشگاه اینجا دیده نمی‌شود.» بالگرد که می‌نشیند، نفرات جلویی سریع پیاده می‌شوند. از مهدی، که دارد پیاده می‌شود، می‌پرسم: «چرا فرود آمدیم؟» می‌گوید: «چند دقیقه است یکی از بالگردها جواب نمی‌دهد.» دارم این جمله را در ذهنم حلاجی می‌کنم که می‌بینم بالگرد دیگر هم فرود می‌آید و بلافاصله درش باز می‌شود. اما این‌ها که سرنشینان بالگرد رزرو هستند، نه اصلی. یعنی بالگردِ مفقود شده… .

ساعت از 14 گذشته که تماس‌های متعدد ما با تلفن‌های سرنشینان بالگرد بالاخره نتیجه می‌دهد. آن هم به شکلی عجیب. آیت‌الله آل‌هاشم پشت خط است؛ اما تلفن، متعلق به کاپیتان مصطفوی، خلبان بالگرد است. حالش چندان مساعد نیست.

اما می‌تواند بگوید: «ما زمین خورده‌ایم.» چطور؟ کجا؟ چیزی نمی‌داند. (حوالی ساعت 17:15، یعنی حدود سه ساعت و نیم پس‌از حادثه من هم با همان شماره تماس گرفتم تا ببینم می‌شود نشانی جدیدی از ایشان بگیرم. صدای محزونشان هنوز در گوشم است… . گفت: «نمی‌دانم کجا هستیم. اما درخت‌ها سوخته‌اند.»)

درنگ نمی‌کنیم هر دو سه نفر سوار یکی از خودروهای متعلق به شرکت مس سونگون می‌شویم و به سمتی راه می‌افتیم؛ پر از بیم، سرشار از امید. زیر لب می‌خوانم: «گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را… .» هرچه در کوه جلو می‌رویم کمتر می‌بینیم. عجیب هوا مه‌آلود است و سرما هر لحظه بیشتر می‌شود، مثل اخبار ضدونقیض که مدام از طریقی به ما می‌رسند؛ از آن مقام ارشدی که خبر می‌دهد زنده یافته‌ایم تا آن چوپان بومی که بالگردی آبی رنگ را دیده که از روی روستایش عبور کرده و دیگر درمه دیده نشده.

هرچه این روز پرماجرا به پایان نزدیک‌تر می‌شود امید ما هم بیشتر رنگ می‌بازد. اما سعی می‌کنم خیلی عاقلانه فکر نکنم و استدلال‌ها را نشنوم؛ اگر زنده بودند هم تا الان شهید شده‌اند، گوشی آل‌هاشم هم خاموش شده، هوای کوهستان به منفی هفت هشت درجه رسیده و… .

شب میلاد امام هشتم است و خادم‌‌الرضا(ع) و هفت نفر همراهش برای آبادانی کشور امام‌‌رضا(ع) پا به این سفر گذاشته‌‌اند. با همین‌ها دلم را خوش می‌کنم.

نماز صبح را که می‌خوانم به میز کنار موکت تکیه می‌دهم. چشمانم تازه گرم شده که صدای مبهمی می‌شنوم: «می‌گویند پیدایشان کرده‌ایم»، «مه پایین رفته و هوا باز شده.»، «پهپاد بچه‌های سپاه بالای موقعیت سقوط است.» گیج هستم. اصلاً نمی‌خواهم به عمق حرف‌ها فکر کنم. نگاهی به صورت رفقا می‌اندازم؛ آن‌هایی که این سه سال عمدۀ ساعاتمان را با هم گذرانده‌ایم. آن‌ها هم همین هستند. گویی هیچ‌کس نمی‌خواهد خود را به‌روز کند، نمی‌خواهد از سقوط و شهادت حرف بزند، اصلاً نمی‌خواهد حرف بزند.

مجدد به کوه می‌زنیم. قیامتی در مسیرها به راه افتاده. طاقت دیدن پیکرها را ندارم. اما چاره‌ای نیست. باید بروم. هوا دوباره مه‌آلود و سرد شده. انتقال پیکرها از محل سقوط (که هنوز مه اجازه نداده بود بدانیم دره‌ای عمیق است) به نزدیک‌ترین جاده خاکی کار آسانی نیست. خیلی‌ها به کمک آمده‌اند؛ از بومی‌ها تا بسیجی و ارتشی و امدادگر، آن‌سوتر هم وزیر و معاون رئیس‌جمهور و… . جابه‌جایی پیکر رئیس‌جمهور مردمی باید هم این‌گونه مردمی باشد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو + چهارده =

دکمه بازگشت به بالا