کتاب تقریظی رهبر انقلاب به زبان روسی ترجمه شد

کتاب «تب ناتمام»، روایتی از زندگی شهید حسین دخانچی به روایت مادر، به اهتمام انتشارات حماسه یاران به روسی ترجمه شد.
کتاب «تب ناتمام»، نوشته زهرا حسینی مهرآبادی، از جمله آثار خواندنی در حوزه خاطرات دفاع مقدس است که به اهتمام انتشارات حماسه یاران به روسی ترجمه شد. این کتاب با نگاهی ویژه به فراز و فرودهای زندگی یک جانباز قطع نخاع گردنی میپردازد.
این اثر داستان زندگی شهید حسین دخانچی را به روایت خانم شهلا منزوی، مادر شهید روایت میکند. داستان کتاب، از ماجرای تولد شهید آغاز میشود و در ادامه، مخاطب با شخصیت شهید و مادرش در خلال روایتهایی از زندگی روزمره بیشتر آشنا میشود. ماجراهای کتاب از زمانی که شهید دخانچی به جبهه اعزام شده و در عملیات بدر به درجه جانبازی نائل میشود، فضای متفاوتی به خود میگیرد. کتاب، در این بخش خانوادهای را به تصویر میکشد که با وجود آنکه درگیر تبعات جنگ است و با یک بحران مواجه میشود، اما میتواند با همدلی و ایمان، از حوادث گذر کند و شرایط را تغییر دهد.
بخشی از کتاب تب ناتمام:
«دیگر وقتش رسیده بود. چقدر باید صبر میکردم تا یکی پا پیش بگذارد. هفده سال مگر کم است!؟ آنهمه مدت منتظر مانده بودم و خبری نشده بود. آنهمه سال گوش به زنگ مانده بودم و اتفاقی نیفتاده بود، ولی دیگر نمیخواستم دست روی دست بگذارم. تصمیمم را گرفته بودم؛ باید همهچیز را تمام میکردم. باید سراغ مردی میرفتم که از مدتها پیش، فکر و ذهنم را مشغول کرده بود.
سال ۷۹؛ دختری دبیرستانی بودم و به روال هر جمعه صبح، مشغول جمع و جور کردن خانه. تلویزیون روشن بود و برنامههای سیمای استانی قم را نشان میداد. در یکی از رفت و برگشتهایم، چشمم به قاب سیاه و سفیدِ گوشهٔ اتاق افتاد. دوربین، در و دیوارهای خانهای را نشان میداد. پایینتر که رفت، به زنی رسید و بعد از او به مردی. مرد روی تخت خوابیده بود، آرام لبخند میزد و با حجب و حیا دوربین را نگاه میکرد. در آنِ دیدنش، صدها سؤال در ذهنم ردیف شد که حتی جواب یکی از آنها را هم نمیدانستم. آن آدم، با آن شرایط چطور زندگی میکرد؟ روز و شبش چگونه سر میشد؟ خانوادهاش چه میکردند؟ اصلاً با آن شرایط، چطور میتوانست آنقدر آرام باشد؛ لبخند بزند و با آرامش دوربین را نگاه کند. هرچه فکر میکردم، نمیفهمیدمش. هرچه در ذهنم، بین تمام کتابهایی که تا آن زمان ورقزده و خوانده بودم، دنبال نوشتهای میگشتم که زندگیِ امثال او را به تصویر کشیده باشد، چیزی پیدا نمیکردم. روایتی از آدمهایی که زندگیشان خاص بود و خودشان خاصتر؛ همان بازماندههای جنگ، که از زمین تا آسمان با بقیه فرق داشتند.
دبیرستان را تازه تمام کرده بودم که خبر شهادتش را شنیدم. پیش خودم میگفتم امروز و فرداست که داستان زندگیاش چاپ شود و آن وقت، خودم اولین کسی هستم که کتابش را میخرم و یکنفس میخوانم.
هفده سال منتظر ماندم و خبری نشد. هفده سال به امید نشستم و اتفاقی نیفتاد. بعد از آنهمه سال، تنها یک مجموعه خاطره از شهید دخانچی چاپ شده بود و خیلی از سؤالات من هنوز جوابی نداشت. باید خودم کاری میکردم؛ اما میتوانستم؟ دودل بودم. نمیدانستم از پس برداشتن آن بار برمیآیم یا نه. گوشی را که برداشتم، شماره را که گرفتم، صدای مهربان و باطمأنینهٔ آن طرف گوشی را که شنیدم، دلم قرص شد و ارادهام چند برابر؛ و اینگونه، داستان دنبالهدار زندگیام شکل دیگری گرفت. از آن به بعد، من بودم، یک مادر شهید بود و یک زندگی که دوست داشتم تا عمقش بروم، تا ته ماجراهای متفاوت و غیرمنتظرهاش.»




