چرا آنقدر تلخ، آقای نیکنژاد؟/ «از یاد رفته»؛ فراموشی در دل فراموشی

سریال «از یاد رفته» قرار بود قصهای از راز، عشق، گناه و فراموشی باشد، اما نتیجه چیزی جز روایتی کشدار و تلخ از آدمهایی نیست که نه خودشان در یاد میمانند و نه روایتشان در ذهن مخاطب.
با دیدن قسمت پایانی سریال «از یاد رفته»، ناگهان جملهای که تا پیش از آن بیمعنا مینمود، به واقعیت بدل میشود: از یاد رفته را همه فراموش میکنند. پایانی تلخ، ناامیدکننده و خستهکننده که تنها نقطهی روشنش بازی درخشان آزیتا حاجیان و فرهاد اصلانی در مواجهه با موقعیتهای احساسی و بحرانی است.
سریال تلاش میکند ذهن مخاطب را به آغاز بازگرداند، اما نه به نیت یادآوری، بلکه بهسبب تکرار. شهاب (سینا مهراد) دیگر نیست؛ سکانس پایانی، جاییکه مادربزرگ (با بازی آزیتا حاجیان) در شهربازی به یاد نوهاش شهاب (سینا مهراد) ایستاده و همسرش (پردیس احمدیه) تلفنی از او میخواهد که بازگردد، میتوانست صحنهای تأثیرگذار باشد. اما بهجای آن، تبدیل به لحظهای نمایشی و اغراقشده میشود که حس واقعی فقدان در آن گم است.
این صحنه و صحنههای مشابه، دقیقاً مصداق همان مشکلی هستند که در کل سریال دیده میشود: احساسات سطحی، درامی کشدار و پایانهایی که قرار است شوکهکننده باشند، اما صرفاً تلخ و بیاثرند.

داستانی که خودش را گم کرد
در ظاهر، «از یاد رفته» قرار بود ملودرامی رازآلود دربارهی خانوادهی ادیبی باشد؛ خانوادهای گرفتار گذشتهای تاریک، خیانت، مرگ و رازهای پنهان. اما فیلمنامه پس از چند قسمت عملاً مسیر خود را گم میکند.
برای نمونه، خط اصلی داستان دربارهی اعدام مازیار (پسر اسماعیل ادیبی) و راز مواد مخدر بهدرستی پرداخت نمیشود. در حالیکه این ماجرا میتوانست محور اصلی تعلیق و کشمکش باشد، به چند صحنهی گذرا محدود میماند. در عوض، اپیزودهایی فرعی مثل روابط عاطفی شهاب و پریسا، یا کشمکش آرش با بهزاد، بیدلیل طول میکشند و تمرکز داستان را از بین میبرند.
به همین دلیل، تا قسمت دهم هیچ گره واقعی باز نمیشود و حتی انگیزهی شخصیتها برای اعمالشان در هالهای از ابهام باقی میماند. مخاطب نه میداند چرا آرش به خانواده ادیبی پشت میکند و نه میفهمد شهاب دقیقاً دنبال چه پاسخی است.
ضعف فیلمنامه؛ از دیالوگ تا منطق درام
فیلمنامهی «از یاد رفته» سرشار از دیالوگهای شعاری و غیرواقعی است. در صحنهای که شهاب با پدربزرگش (حسین محجوب) دربارهی گذشتهی پدرش گفتوگو میکند، جملات به جای انتقال حس اندوه و کشف حقیقت، به بیانیههای اخلاقی شبیهاند.
در بخش دیگری، پریسا ناگهان وارد قصه میشود و بدون هیچ پیشزمینهای به عنوان معشوقهی شهاب معرفی میشود. مخاطب نه فرصتی برای شناخت او دارد و نه رابطهای میان آن دو باورپذیر است. به همین دلیل، مرگ شهاب یا جدایی او از پریسا نه غمانگیز است و نه اثرگذار.
حتی صحنههای پرتنش، مانند سکانس مواجههی فرهاد اصلانی (در نقش بهزاد) با امیر که طناب دار دور گردنش است، بیش از آنکه تأثیرگذار باشد، شبیه تمرین تئاتر میشود؛ اغراق در میزانسن و فقدان حس طبیعی.

ستارههای بیفروغ و شخصیتهای بیهویت
ترکیب بازیگران این سریال، روی کاغذ رؤیایی است: از نسل پیشکسوتها (حسین محجوب، مجید مظفری، آزیتا حاجیان) تا ستارگان میانسال (فرهاد اصلانی، فریبا کوثری، حمیدرضا آذرنگ) و چهرههای جوانتر (سینا مهراد، پردیس احمدیه، ارسطو خوشرزم). اما این همه توان، در غیاب یک فیلمنامه منسجم، به هدر رفته است.
به عنوان مثال، حمیدرضا آذرنگ در نقش آرش، از همان ابتدا شخصیتی خاکستری و دووجهی معرفی میشود، اما در ادامه هیچ تحول شخصیتی ندارد. او فقط از یک صحنه به صحنه دیگر منتقل میشود، بیآنکه تماشاگر بداند چرا تصمیمی میگیرد یا چه میخواهد.
در مقابل، آزیتا حاجیان در نقش مادربزرگ، تنها کسی است که بار احساسی سریال را نجات میدهد. در سکانسهای سکوت و اندوه، بازی او عمیق و قابل لمس است؛ و اگر نبود، بخش زیادی از بار دراماتیک سریال فرو میریخت.
اما در میان جوانترها، ارسطو خوشرزم (امیر) بهتر از سینا مهراد بود. او که چند سال پیش برای بازی سینماییاش تحسین شد، اینجا در نقشی فرو رفته که در ظاهر هیچ جذابیتی ندارد؛ شخصیتی تسلیمشده و بیدلیل که در نهایت هیچ نقشی در پیشبرد داستان ندارد.

کپی بیاصالت از ملودرامهای ترکی
نکتهی دیگری که بارها در فضای مجازی دربارهی این سریال مطرح شده، شباهت آشکار آن با ملودرامهای ترکی است. از تعدد روابط عاطفی گرفته تا خانههای لوکس، موسیقی احساساتی و حتی دیالوگهایی که گویی ترجمهی مستقیم از سریالهای استانبولی هستند.
در سکانسهایی مثل مهمانی خانوادگی یا گفتوگوهای عاشقانه در کافههای شیک، همه چیز یادآور فرمولهای آشنا و تکراری است. اما برخلاف نمونههای موفق ترکی، اینجا نه تدوین حرفهای وجود دارد، نه موسیقی نقش مؤثر دارد و نه میزانسنها مفهوم خاصی منتقل میکنند.
حتی موسیقی متن سریال نیز از انسجام و هویت بیبهره است. تم اصلی هیچ ارتباطی با حالوهوای قصه ندارد و در بسیاری از صحنهها تنها به یک «پُرکنندهی سکوت» تبدیل شده است.
تجربه نیکنژاد در برابر تکرار
برزو نیکنژاد پیشتر در آثار تلویزیونیاش مثل دردسرهای عظیم یا فیلم سینمایی دوزیست نشان داده بود که توانایی روایت موقعیتهای انسانی و باورپذیر را دارد. اما در «از یاد رفته»، او با انتخاب مسیر تلخ و سنگینی مشابه مرداب، به ورطهی تکرار افتاده است.
نیکنژاد بهجای خلق تعلیق از درون شخصیتها، به بیرونیترین و سادهترین مؤلفهها متوسل میشود: مرگ، خیانت، راز و پول. اما این مؤلفهها بدون منطق روایی و تحول شخصیت، تنها تکرار ملالآور همان ساختارهایی هستند که سالهاست در تلویزیون و شبکهی خانگی میبینیم.
فراموشی در دل فراموشی
به گزارش تسنیم، «از یاد رفته» قرار بود دربارهی فراموشی باشد، اما در نهایت خودش فراموش میشود. درامی که میخواست به زخمهای پنهان انسانها بپردازد، به تلخی و شعار محدود ماند.
نه روایت منسجمی دارد، نه قهرمان مشخصی، و نه دردی که به دل بنشیند.
این سریال میتوانست نقطهی عطفی در کارنامهی نیکنژاد باشد، اما تبدیل به تجربهای شد که حتی با تمام هزینه و تبلیغ، تنها یک نتیجه برایش میتوان نوشت:
«از یاد رفته» نهتنها از یاد نمیرود چون تأثیرگذار است، بلکه از یاد میرود چون هیچ اثری از خود بهجا نمیگذارد.




