برو خارج، اما نه مثل توریستها!
مجله فرهنگی هفت راه – احمد ذوعلم: سید مجید حسینی، مدیر عامل وقگروه مجلات همشهری اخیرا سفری داشته است به ایالات متحده ی آمریکا که حاصل آن سفرنامه ای شده با عنوان «هاروارد مک دونالد» چاپ انتشارات افق. حسینی در مقدمه ی کتاب که در ابتدای ورود به آمریکا و ساعاتی پس از خروج از فرودگاه جان.اف.کندی نوشته، می گوید قصد دارد تصاویر ذهنی اش از آمریکا را کنار بگذارد و بگذارد که آمریکا خودش حرف بزند. به تعبیر خودش می خواهد آمریکا را از ورای لنز یک دوربین ببیند و کمتر از خودش بنویسد. حسینی در همین مقدمه می گوید هر کس – مثل جلال آل احمد و جلال رفیع و رضا امیرخانی و…- در سال های گذشه از آمریکا نوشته، حرف خودش را زده، نه حرف این سرزمین را. حتی بعدا در فریم اول کتاب می گوید نه می خواهد مثل روشنفکران عصر ناصری «حیرتنامه» بنویسد و نه مثل مرحوم آل احمد، فرهنگ و هنر آباء و اجدادش را بر سر آمریکایی ها بکوبد و مدام «کاف» تصغیر بر سر اسم افراد و چیزهایی بگذارد که محصول سرزمین آمریکا هستند.
جدا از این که چرا و چگونه مدیر عامل بزرگترین بنگاه ژورنالیستی کشور از حیث تعدد عناوین و شمارگان تولیدات و دارنده ی دکترای علوم سیاسی از دانشکده ی حقوق دانشگاه تهران ادعا می کند که می خواهد آمریکا را به گونه ای «روایت» کند که خود آمریکاست و اصلا مگر امکان دارد کسی ابژه ای را توصیف کند بی آن که پیش زمینه های فکری و تاریخی و فرهنگی اش پیرامون آن، تاثیری در روایت او نگذارد، مطالبی را در باره ی این کتاب می نویسم.
سید مجید حسینی در موخره ی کتاب بر خلاف آن چه در مقدمه نوشته است، اذعان می کند که مشاهده ی بی طرف سرزمین آمریکا غیر ممکن است و آن چه او نوشته است نسبت یک ایرانی مسلمان است با آمریکا و سخت جانبدارانه و البته یک جانبداری منصفانه!! کسی که کتاب را بخواند در می یابد که روایت حسینی نه تنها روایت جانبدارانه ی یک مسلمان ایرانی نیست، که حتی یک نگاه بی طرفانه هم نیست. از همان ابتدای کتاب شیفتگی نویسنده نسبت به مظاهر تمدن آمریکایی در لابلای نوشته ها خود را نشان می دهد. نظم مدرن، بی شیله پیله بودن مردم، قانون مداری، اعتماد حاکمیت به مردم و… چیزهایی است که چشم هر ایرانی و حتی شرقی را در بدو ورود به یک کشور غربی می گیرد. اگر این کشور، آمریکا باشد بزرگی و عظمت و گاهی قدمت و چیزهایی از این دست را هم باید به این شیفتگی اضافه کنی که آن وقت حیرت فرد ده ها برابر می شود. آسمان خراش های بلند، پل های مرتفع، سهولت دریافت تسهیلات، دانشگاه ها و کتابخانه های آرام و با عظمت، احترام برای دانشمندان، موزه های عظیم و… چیزهایی است که نمونه ی آمریکایی اش در نگاه یک توریست، با نوع اروپایی هم قابل مقایسه نیست.
حتی هنگامی که نویسنده ی کتاب به سراغ چیزهایی می رود که در باره ی آن ها ذهنیت منفی داشته و در عینیت با چیزی خلاف آن روبرو می شود انگار خیالش راحت می شود که آن ذهنیت منفی که ساخته ی رسانه هاست اشتباه بوده است!
«محل اسکان من هارلم شرقی است و یادم می آید آن قدیم ها هر وقت اسم هارلم را می شنیدم یاد چند مرد سیاه پوست هیکل درشت با تی شرت های سیاه رنگ می افتم [می افتادم] که با گرز و قمه، هر رهگذری را دنبال می کنند. هارلم «شهر سیاهان» است، اما سیاهان اصلا آن چیزی که فکر می کنی نیستند، اصلا «سیاه» نیستند، ما به آن ها می گوییم «سیاه». شاید آن ها «سفید» باشند و ما «سیاه»»!
حتی در جای دیگر می گوید هنگامی که وارد محله ی هارلم شدم «ترسم از این بود که کلونی های سیاهپوست جوان مثل بچه های پامنار تهران ورود تازه وارد را داخل محله، بی غیرتی حساب کنند و جهت شادی روح دخترهای در خانه مانده ی محله گیرکی هم به تازه وارد بدهند. اما خدا را شکر یا الوات هارلم غیرت نداشتند یا دوره ی «کلاه شاپو و دستمال ابریشم» در این حوالی گذشته و ما سر و سالم رسیدیم به آپارتمان.»!
سراسر کتاب مملو از توصیفاتی است که یا نویسنده مانند نمونه ی بالا انتظار دارد یک مورد منفی مانند آنچه در کشور خودمان هست ببیندکه شکر خدا نمی بیند! و یا چنان شیفته وار یک نمونه ی آمریکایی را توصیف می کند که آدم ناخودآگاه در دلش می گوید خاک بر سر ما که خود را در کشوری مثل ایران حبس کرده ایم. تنها ویژگی های یک ایرانی که قابل تقدیر است عشق او و محبت او و خون گرمی او و ایمان اوست که این ها هم هنگامی که با نظم آمریکایی و اقتصاد آمریکایی و… در هم می آمیزد چنان معجون شیرینی می شود که رها کردنش سخت دشوار است.
««خیریه» در ایران یک تصویر مشخص دارد: چند پیرمرد پولدار که برای دوران بازنشستگی سازمان ساخته اند؛ دختر عروس می کنند و جهاز می دهند، یتیم جمع می کنند، وام های کم بهره به محرومان می دهند، مسجد می سازند و هزار کار خیری که در ذهن پیرمردها می گنجد و می ارزد برایش پول داد. اما در آمریکا و حتی کانادا «چاریتی» یعنی ارگانی برای انجام هر کار عام المنفعه ای. برای همین دوست ندارم علیرغم قاعده ی رایج، چاریتی را به خیریه ترجمه کنم چون به نظرم مفهوم وسیع خود را از دست می دهد.»!
نویسنده هنگامی که درباره ی پلیس نیویورک صحبت می کند چنان تعریف و تمجید می کند که تو دلت لک می زند برای مواجه شدن با چنین پلیس وظیفه شناس و اخلاق مدار و بی طرفی!
«شب کنار اتوبان پر از دار و درخت واشنگتن به سمت بوستون، ماشینمان پنچر شد؛ وسط جنگل بدون امکانات و سوت و کور، حقیقتش کمی ترسیدیم؛ 3 دقیقه نشده پلیس رسید و نور چراغ ماشین بزرگش را روی محل پنچرگیری مان انداخت تا کارمان تمام شود. خودش هم دست به کمر زد و زور زدن ما را برای باز کردن پیچ های زنگ زده ی چرخ ها نگاه کرد. به چهره اش که نگاه کردم معصوم می نمود و اصلا شیطنت یک پلیس آمریکایی «سیاه کش» را نداشت. کارمان که تمام شد همراه دوستم تشکر کردیم و راه افتادیم و پلیس چشم آبی ایستاد تا دور شدیم و بعد راه افتاد. این جا دوباره از رسانه بدم آمد؛ رسانه ای که یک سیاه خلافکار و یک پلیس فاسد و نژاد پرست می سازد برای شناساندن همه ی سیاه ها و همه ی پلیس ها.»
کتاب «در بهشت شداد» نوشته ی جلال رفیع را حدودا ده سال قبل خواندم. تصویری که به قول مجید حسینی «تکنوکرات دست به قلم دهه ی شصت» از آمریکای دهه هشتاد ارائه می دهد بسیار واقعی تر و حتی بی طرفانه تر از تصویری است که مجید حسینی ارائه کرده است. گو این که از عنوان کتاب جلال رفیع پیداست که نویسنده لااقل می داند که «بهشت»ی را توصیف می کند که «شداد» بنا کرده است؛ نه سرزمین «هاروارد» و «مک دونالد» را.
***
همیشه فکر می کردم و هنوز هم این گونه می اندیشم که یکی از چیزهایی که می تواند به ما در پیشبرد بهتر اهداف فردی و اجتماعی مان کمک کند سفر است. فرقی نمی کند که این سفر، سفر یک فرد عادی به یکی از شهرهای کشورمان باشد یا سفر یک مسئول به یک کشور خارجی. حتی معتقدم سهولت رفت و آمد جهانگردان به کشورمان، اعم از مسلمان و غیر مسلمان و شرقی و غربی و… در مجموع به نفع ما است. و این رفت و آمدها نه تنها کمکی است به اصلاح رفتارهای غلط فردی مان و کارآمد شدن بیشتر سیستم های اداری مان، که به انقلابی شدن و انقلابی ماندن ما هم کمک می کند. سخت عقیده دارم افرادی که در مرز ضد انقلاب شدن هستند را باید یک دوره ی کوتاه، مثلا یک ساله، به یکی از کشور های غربی فرستاد. نتیجه یا ضد انقلاب شدن آن فرد است و یا افزایش علقه ی او به انقلاب و توجه بیشتر به مزیت هایی که کمتر به آن ها توجه می کنیم. اما آنچه باید در این سفرها به آن توجه کرد، دور شدن از فضای توریستی و نزدیک شدن هر چه بیشتر به زندگی های واقعی مردم است. نظم و نظافت و احترام به دیگران و … چیزهایی است که هر کس در بدو ورود به یک کشور غربی با آن ها مواجه می شود. دیدن لایه های زیرین زندگی مردم و روابط آن ها با یکدیگر و با حکومت و تعاملات اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی آن ها و… چیزهایی است که نیاز به کمی ماندن بیشتر و دقت بیشتر و تامل بیشتر دارد.