«هیاهو بر سر هیچ»

جواد کتابی

‏«Tenet» کریستوفر نولان را باید روی پرده دید. اثری خوش ساخت که البته ۲۰۰ میلیون دلار هم هزینه روی دست سازندگانش گذاشته است. «Tenet» اما فقط خوش ساخت است؛ شاید بتوان آن را ادای دین نولان به مجموعه‌ی مورد علاقه‌اش جیمز باند دانست.

فیلم‌های جیمزباندی از اساس قصه‌محور نیستند؛ حادثه محورند. شخصی مامور به انجام عملیاتی سخت می‌شود و در جریان عملیات قرار است تعداد زیادی ماشین را منفجر کند و خیابان‌های شهر را بهم بریزد. این سینمای جیمزباندی اما چیزی نیست که ما از نولان توقع داشته باشیم.

نولان در عموم آثارش به جز «Tenet» یک وجه اشتراک قابل تامل دارد؛ نولان بلد است که در عین عامه‌پسند بودن ایده‌های حیرت‌انگیزی برای سینما دوستان داشته باشد. پرستیژ، اینسپشن و اینتراستلار کاملا بر اساس همین الگو کار می‌کنند. عامه‌پسندی از سر و رویشان می‌بارد و در عین حال آثار ماندگاری هستند.

«دانکرک» را نیز با اینکه نمی‌توان اثری عامه‌پسند دانست اما فیلمی‌ست که تکلیفش با خودش مشخص است. نولان می‌خواهد جنگ را برای ساعتی وارد سالن‌های سینما کند. از اگزیستانسیالیسم بگوید و مرز باریک «مرگ» و «زندگی» را به مخاطب نشان بدهد. و نکته مهم این است که ادعایی فراتر از این هم ندارد.

اما «Tenet» درست نقطه مقابل سینمای نولان است. سینمایی که امر شخصی همیشه الویت بر شعارزدگی دارد؛ سینمایی که قهرمان‌ها انگیزه‌هایی ملموس و باورپذیر دارند؛ برای خودشان می‌جنگند و برای خانواده حاضرند هر کاری که می‌توانند بکنند. قهرمان اینسپشن تنها یک راه برای ورود دوباره به خاک کشورش دارد و برای اینکه بتواند بار دیگر فرزندانش را ملاقات کند باید پا به عرصه‌ی خطرناکی بگذارد. همین انگیزه قهرمان است که تمامی کنش‌های او را منطقی جلوه می‌دهد و راه را برای همراه شدن مخاطب و همذات‌پنداری او باز می‌گذارد.

یکی از مهمترین مشکلات «Tenet» روشن نبودن انگیزه قهرمان و ضدقهرمان است. اگر قرار بود با فیلمی کاملا جیمزباندی رو به رو باشیم و اگر کارگردان اثر کریستوفر نولان نبود می‌شد به همین جمله کوتاه بسنده کرد: «تو می‌خواهی دنیا را نابود کنی و من نمی‌گذارم!»

ایده البته ایده‌ی جدیدی نیست. شباهت‌های غیرقابل انکاری با ایده‌ی سریال‌هایی چون «Dark» و « star trek discovery» دارد. که هر کدام به یک میزان آثاری پیچیده‌نما هستند. بیایید با هم رو راست باشیم؛ گرو گرفتن خط اصلی داستان تا نیمه‌های فیلم نامش ایده‌ی نوآورانه نیست؛ نامش کم آوردن نویسنده برای خلق داستانی پر کشش است. نولان در اینسپشن که به مراتب پیچیدگی بیشتری از «تنت» داشت داستانش را از همان ابتدا برای ما روایت می‌کند. و ایده قرار است کلید رسیدن قهرمان به فرزندانش باشد. در اینسپشن قصه و انگیزه‌ی قهرمان در عین روشن بودن محوریت دارند و ایده در خدمت قصه قرار می‌گیرد.

الگویی که در تنت کاملا برعکس اجرا شده است. نولان سرخوش از ایده وارونگی زمان قصه‌‌ای باسمه‌ای و تکراری را سرهم کرده تا کلاغ داستانش را به جای قناری به تماشاگر قالب کند. پنهان کردن اصل داستان تا نیمه‌های فیلم باعث شده قهرمان داستان تکلیفش با خودش مشخص نباشد. اصلا چرا باید او‌ وارد این ماجرا شود؟ انگیزه او از نجات دنیا چیست؟ انگیزه ضد قهرمان روسی فیلم از نابودی دنیا چیست؟ البته نولان جواب‌هایی برای این‌ها دارد اما ای کاش نداشت. تمامی انگیزه ضدقهرمان سطحی فیلم این است که « من دارم می‌میرم پس گور بابای دنیا!» این انگیزه نیست؛ درست مثل داستان تنت تنها برای اجرای ایده سرهم بندی شده است. در تمام طول مدتی که تنت را تماشا می‌کردم این مسئله برایم آزار دهنده بود، اصلا برای چه باید با قهرمانی به این منگی همراه شد؟ چطور کسی می‌تواند با قهرمان «تنت» همراه شود؟ از پیروزی‌اش خوشحال و از شکستش ناراحت شود؟ و این درست همان چیزی‌ست که خط دراماتیک داستان را در پایین‌ترین سطح ممکن قرار می‌دهد. سینما بدون ایجاد درام ارزشی ندارد و جای خالی درام را نمی‌شود با پروداکش‌های عظیم و صحنه‌های گران قیمت پر کرد.

«تنت» پر از افسوس است؛ افسوس از اینکه نولان از عشق فوق‌العاده پدر-دختری «اینتراستلار» به عشقی سطحی‌تر از فیلم‌های جیمزباندی در «تنت» رسیده است. افسوس از پشت کردن به قصه و قهرمان برای غافلگیری مخاطب که هیچ‌کارکردی هم ندارد.

نولان می‌توانست همچنان نابغه‌ی پیوند سینمای عامه‌پسند با ایده‌های بکر باشد؛ چیزی که جز با اصالت دادن به «قصه‌» محقق نخواهد شد. اما امروز نولان یک جیمزباند ساز شکست خورده است. کارگردانی که احتمالا برای بازگشت به روزهای اوجش باید با برادرش جاناتان آشتی کند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا