نگاه رهبر انقلاب به مردآفرینان شجاع در کتاب «وقتی مهتاب گم شد»

نگاهی به کتاب‌های ستایش‌شده از سوی رهبر انقلاب؛ (۳۱) (قسمت سوم و پایانی)

رهبر معظم انقلاب از «وقتی مهتاب گم شد» به عنوان کتابی یاد کردند که به وصف مردان بزرگ و بی‌ادعای دفاع مقدس و همچنین مادرانی پرداخته که مردآفرینان شجاع و صبور تربیت کردند.

هشتمین سالروز پر کشیدن «علی خوش‌لفظ»؛ سردار جانباز دوران دفاع مقدس را با مروری بر خاطراتش گرامی می داریم که حمید حسام با قلم زیبای خود این خاطرات را در کتاب «وقتی مهتاب گم شد» جاودانه کرد.

حضرت آیت الله خامنه ای پس از مطالعه کتاب «وقتی مهتاب گم شد»، در دی‌ماه ۱۳۹۵ اینگونه تقریظ نمودند: بچّه‌های همدان؛ بچّه‌های صفا و عشق و اخلاص؛ مردان بزرگ و بی‌ادّعا؛ یاران حسین (علیه‌السّلام)؛ یاوران دین خدا .. و آنگاه مادران؛ مردآفرینان شجاع و صبور .. و آنگاه فضای معنویّت و معرفت؛ دل های روشن، همّت ها و عزم های راسخ؛ بصیرت ها و دیدهای ماورائی .. اینها و بسی جویبارهای شیرین و خوشگوار دیگر از سرچشمه‌ این روایت صادقانه و نگارش استادانه، کام دل مشتاق را غرق لذّت می کند و آتش شوق را در آن سرکش‌تر می‌سازد.

نگاه رهبر انقلاب به مردآفرینان شجاع در کتاب «وقتی مهتاب گم شد»

کتاب «وقتی مهتاب گم شد» توسط انتشارات سوره مهر وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی در ۵۶۶ صفحه منتشر شده است. در سومین بخش از این گزارش به خاطراتی از روزهای پشت جبهه، شیرین‌کاری‌های این رزمنده در جبهه و دستگیری خوش لفظ به عنوان منافق می‌پردازیم:

ما همه با هم برادریم!

با جعفر از جلو می‌دویدیم به سمتی که فکر می‌کردیم نیروهای خودی‌اند که ناگهان یک خمپاره ۱۲۰، زوزه کشید و بین من و جعفر فاصله انداخت. هر دو پرتاب شدیم یک طرف. گوشم زنگ می‌زد. چشم‌هایم جعفر را می‌دید که افتاده و سر تا پایش خونین است. خواستم به سمت او حرکت کنم. دیدم نمی‌توانم. از سر و صورت و پاهایم خون شُرّه می‌کرد. ترکش به تمام بدنم از سر تا پا خورده بود. سهم من از این انفجار، ۹ ترکش ریز و درشت بود و سهم جعفر، پنج ترکش و البته کاری‌تر.

به جعفر نزدیک شدم و کنار او بی‌هوش افتادم اما آنقدر عقب آمده بودیم که نیروهای خودی بتوانند سراغمان بیایند و با برانکارد به عقب انتقالمان بدهند. به هوش که آمدم روی تختی در کنارم جعفر را دیدم و بالای سر هر دومان چند پرستار. جعفر پرسید «داداش خوبی؟» پرستارها متعجب پرسیدند «شما با هم برادرید؟» خندیدم و گفتم «ما اینجا همه با هم برادریم؟» جعفر خوشش آمد ولی من از دست او عصبانی بودم که چرا به من نگفت با دو سه روز آموزش، آن هم در حد آموزش باز و بسته کردن اسلحه به جبهه می‌رود. پرستار با خوشرویی پرسید «اسمتان چیست؟» هر دو با هم همزمان گفتیم «خوش‌لفظ»پرستار خندید؛ طوری که اطرافیانش پرسیدند «چه شده؟» گفت «به نظر من این دو برادر باید فامیلی‌شان را به جای خوش‌لفظ، خوش‌زخم بگذارند. این دو نفر روی هم ۱۴ ترکش خوردند اما انگار نه انگار» و بالای سر من و جعفر با ماژیک روی یک تابلوی سفید نوشت «برادران خوش‌زخم» (صفحه۲۱۱)

پشت جبهه مثل اسپند روی آتش

به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا، روزهای پشت جبهه روزهای سختی بود. مثل اسپند روی آتش شده بودم. آرام و قرار نداشتم. مادرم عادت کرده بود که بعد از سه ماه جبهه، بیش از دو سه هفته در شهر نمانم. گاهی از سر دلتنگی می‌گفت «حداقل یکی دو شب هم مهمان خانه باش. مگر تو خادم مسجدی که شب‌ها هم آنجا می‌خوابی؟» بچه بودم و کله شق. عمق مهر مادری را نمی‌فهمیدم. حاضر جوابی هم می‌کردم؛ «مگر خادم مسجد بودن، عیب و عار است؟» در پایگاه، وقتم با جلسات دعا و ذکر خاطره از عملیات‌ها می‌گذشت و آن چیزی که برنامه‌ها را قطع می‌کرد، اذان و نماز بود. مادرم راست می‌گفت. مثل خادم مسجد شده بودم. شب‌ها هم آموزش کونگ فو و کشتی کج می‌دادم و تازه، آخر وقت، سرکشی به خانواده شهدا آغاز می‌شد و بعد از آن نگهبانی و ایست بازرسی سر خیابان.

نگاه رهبر انقلاب به مردآفرینان شجاع در کتاب «وقتی مهتاب گم شد»

گوش به زنگ هم بودم که اگر خبری از عملیات می‌شود، راهی جبهه شوم. همان روزها بود که سعید دوروزی را دیدم که با کلیشه، عکس شهدا را به شکل هنرمندانه‌ای درست کرده بود. در بین عکس شهدا کلیشه حبیب و حاج بابا هم بودند. آنها را برداشتم و تا یک هفته کارم استفاده از آن کلیشه و تزیین در و دیوار با عکس این دو شهید بود.

اردیبهشت سال ۱۳۶۲ بود و بچه‌های محل حالا به اندازه ظرفیت یک مینی بوس آماده جبهه بودند. همه نوجوان بودند و دانش آموز و بیشترشان اولین حضور را در جبهه تجربه می‌کردند. دوست داشتند همراه من باشند و مشتاق‌تر از همه بهرام عطاییان. بهرام گاه و بی‌گاه می‌گفت «علی! خیلی نامردی اگر بروی ردّ کار خودت، هرجا رفتی من هم با تو هستم.» من از اعزام مجدد و گرفتن برگه از بسیج خسته شده بودم و آرزو داشتم به خیل پاسداران بپیوندم و به طور دائمی در جبهه باشم. پوشیدن لباس سپاه برایم یک رویا بود. (۲۵۳ و ۲۵۴)

کارنامه درخشان خوش‌لفظ!

یک روز بعد از نماز صبح و زیارت عاشورا، کسی یادداشتی به علی آقا داد. علی یادداشت را خواند و باز چشم گرداند تا کسی که از او شکایت شده بود را پیدا کند. کسی که نامه را داده بود، نه اسم خودش را آورده بود، نه اسم کسی را که از او شاکی بود. فقط نوشته بود «علی آقا! این برادران شورَش را درآورده‌اند. نصفه شب‌ها هنگام خواندن نماز شب، نور چراغ قوه را روی صورت دیگران می‌اندازند.» علی فهمیده بود که سرنخ این شیطنت‌ها به من می‌رسد. تردید نداشت.

بعد از صبحگاه دوباره احضارم کرد و گفتم حتماً باز رو ترش می‌کند و حرف سردی می‌زند و سعی کردم حاضر جوابی نکنم. حدس علی درست بود. همه این شیطنت‌ها کار من بود. شبانه می‌رفتم روی صورت بچه‌ها که در تاریکی صورتشان را با چفیه و پتو یا کلاه پوشانده بودند، نور می‌انداختم و هنگامی که نماز شب می‌خواندند، می‌گفتم که من را هم جزء ۴۰ نفر دعا کنید. علی متن نامه آن بنده خدا را دوباره خواند اما عصبی که نشد هیچ، خنده‌اش هم گرفت و گفت «کارنامه درخشانی داری خوش‌لفظ. کتاب شیرین کاری‌های تو یک مقدمه می‌خواهد. این هم مقدمه‌اش. اگر روزی خاطرات جنگت را نوشتی، این نامه را جای مقدمه آن بگذار. خیلی خواندنی خواهد شد». (صفحه۴۲۱)

بوی سیر و ماهی

می‌خواستم برگردم که یک هواپیمای قارقارک از دور پیدا شد. صدای مخصوصی داشت. هیبت یک هواپیمای مدرن را هم نداشت. مثل نسل اول هواپیماها بود اما قدرت مانوری و فرار بالایی داشت. از دور چند راکت پرتاب کرد و در رفت. راکت‌ها حاوی گاز شیمیایی بودند. فکر اینجا را نکرده بودم و مثل بیشتر بچه‌ها ماسک ضد گاز همراه نداشتم. بوی تند سیر و ماهی دماغم را پر کرد تا ریه‌هایم رسید. حالم به هم خورد و سرم گیج رفت. افتادم و بعد از چند دقیقه محمد مومنی را بالای سرم دیدم. او از بچه‌های اطلاعات عملیات بود که با علی شاه حسینی یک گشت موفق را قبل از عملیات تا این خاکریز انجام داده بود. حالا فرشته نجاتم شد. ترک موتور سوارم کرد و مرا به عقب برد. در مسیر بودیم که یک تویوتا پر از شهید داشت به عقب برمی‌گشت. همانجا گفتم «خوش به حال این‌ها.» من هنوز داشتم عق می‌زدم و بالا می‌آوردم تا رسیدیم به خط قبلی که آرام و بی آتش شده بود. گفت «خوش‌لفظ! برو توی سنگر استراحت کن.» (صفحه۴۶۲)

ما برای نماز خون داده‌ایم

روز تمرین، حلقه بزرگی از ۱۲۰ نفر ایجاد شد و من نقطه وسط دایره شدم. سمت نگاه‌ها به دست من بود و دست من به فتیله‌ها و چاشنی‌ها که به هم بسته می‌شد و داخل تی‌ان‌تی می‌رفت. گفتم «بچه‌ها! پنج تن تی‌ان‌تی یعنی قدرت انفجاری که می‌تواند یک پل عظیم را زیر و رو کند. شما در زمان انفجار سریعاً روی زمین بخوابید و دستتان را دور سرتان حلقه کنید.» و درخواست کردم که یکی داوطلب شود و کنار من باشد.

نگاه رهبر انقلاب به مردآفرینان شجاع در کتاب «وقتی مهتاب گم شد»

یک بسیجی تر و فرز کنار من آمد. گفتم «فیتیله را روشن کن و برو.» کبریت را گرفت. همین که فتیله را روشن کردم، تردیدم اوج گرفت. فکر کردم که در محاسبات اشتباه کرده‌ام و اگر تی‌ان‌تی منفجر بشود، بچه‌ها… پریدم روی تی‌ان‌ تی و از فتیله فقط یک سانت مانده بود. همین که فتیله و چاشنی را از هم جدا کردم، چاشنی در دستم منفجر شد و نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد. دستم مثل آتش گُر گرفت. از پنج انگشتم چهار تای آن قطع شد و یکی نیم بند آویزان ماند. خون از انگشتانم فوران می‌زد و به اطراف می‌پاشید و من مثل مرغ پرکنده، بال‌بال می‌زدم و بی‌هدف می‌دویدم. بچه‌ها سریع آمبولانس آوردند. خون همچنان می‌آمد. ناله می‌کردم و با دست سالمم محکم به دیواره آهنی آمبولانس می‌کوبیدم. تا آمبولانس به بیمارستان برسد نصف عمر شدم.

پزشک توانمندی از تهران آمده بود. چهار انگشت دستم قطع بود و کاری نمی‌شد برای آن کرد. فقط روی آن انگشت نصف نیمه کار کرد و جلوی خونریزی بقیه را گرفت. بعد از این مرحله برای ادامه درمان با قطار عازم تهران شدم. توی قطار یک سرباز مجروح کنارم بود. خواستم نماز بخوانم که به طعنه گفت «ما که خون داده‌ایم نماز برای چه بخوانیم؟» عصبی بودم. یقه‌اش را گرفتم و با همان دست سالمم کوبیدمش به دیوار قطار و فریاد زدم «ما برای نماز خون داده‌ایم.» (۴۹۵ و ۴۹۶)

منافق خائن!

مردد شده بودم بمانم یا به خط بروم و جعفر را ببینم یا به عقب برگردم. پهلویم از درد سیخ می‌کشید و کمی تب داشتم. راه برگشت را انتخاب کردم و از ماووت چند ماشین پشت سر هم عوض کردم تا به نقطه صفر مرزی رسیدم. ماشین ایستاد و دژبان برگه تردد خواست. چیزی به غیر از پلاک و گردن‌آویز خود نداشتم. نه برگه عبور، نه کارت شناسایی و نه هیچ چیز دیگر. گفتم «همراهم نیست. فقط پلاک دارم.» دژبان گفت «پیاده شو.» بحث بالا گرفت و عصبانی شدم. دژبان‌ها ریختند و مسئولشان گفت «بازداشتش کنید این منافق خائن را.»

دستم را با طناب از پشت بستند و انداختنم پشت یک تویوتا. هرچه گفتم «از نیروهای لشکر انصارالحسینم.» کسی گوشش بدهکار نبود. شاید حق هم داشتند. منطقه به دلیل خوش‌خدمتی منافقین به عراقی‌ها، آلوده بود و آن‌ها فکر می‌کردند که یکی از مزدوران وطن فروش را دستگیر کرده‌اند. تا بانه ۲۰ کیلومتر پشت وانت دست بسته بودم و دو نگهبان مسلح هم چپ و راستم نشستند. مسیر ۲۰ کیلومتری تا بانه ۲۰ سال گذشت. آن‌قدر در چاله‌ها بالا و پایین شدم که زخم پهلویم باز شد و خون به لباسم زد.

در سپاه بانه بازجویی‌ها شروع شد. هرچه پرسیدند، جواب دادم اما ظنّشان بیشتر شد و به سلول انفرادی انتقالم دادند. آنجا در خلوت سرد زمستان به یاد بهرام افتادم. شام آوردند. نخوردم. زخم پهلویم هم برای آنها سند حضور در جبهه نبود. غذا را پرت کردم سر نگهبان و گفتم «بروید به علی چیت‌سازیان بگویید یک منافق به اسم علی خوش‌لفظ را دستگیر کرده‌اید.» صبح روز بعد درِ سلول انفرادی را باز کردند و بازجو گفت «آقای خوش‌لفظ! این دفعه بدون کارت و مدارک شناسایی و برگه عبور در منطقه تردد نکن.» مامور زندان با این حرف، سر و ته قضیه را به هم آورد و من هم به خاطر آبرویم خجالت کشیدم به بچه‌های واحد بگویم چه بلایی سرم آمده است. از درد در خلوت ناله می‌کردم و دم بر نمی‌آوردم. دست آخر، علی آقا به همدان برم گرداند.

نگاه رهبر انقلاب به مردآفرینان شجاع در کتاب «وقتی مهتاب گم شد»

در همدان مثل مرغ پرکنده بودم. مادرم از درونم خبر داشت و می‌خواست بیش از آن پاگیر شهر و زندگی شوم. پیشنهاد خواستگاری داد. گفتم «من که از مال دنیا چیزی ندارم وانگهی پایم که جان گرفت به جبهه برمی‌گردم.» مادرم گفت «جعفر هم مثل تو بود. مال و منالی نداشت. با این حال زن گرفت و به جبهه هم رفت.» موتورم را به قیمت ۴۱ هزار تومان فروختم و مادرم چادرش را پوشید و رفتیم خواستگاری. (۵۵۴ و ۵۵۵)

روضه حضرت علی اکبر و استخاره مادر شهید

در معراج شهدا تابوت ۴۰ نفر را شانه به شانه هم گذاشته بودند. اسم‌هایشان را یکی‌یکی خواندم. حمید قمری، غلام سعیدی‌فر و … با بسیاری از آنها صیغه برادری خوانده بودم. روی یکی از تابوت‌ها نوشته شده بود «جعفر خوش‌لفظ، فرزند اسدالله، تخریب لشکر انصارالحسین همدان» درِ تابوت را باز کردم. منتظر بودم دست و پای قطع شده ببینم یا تن بی سر اما حجم کفن کمتر از ۲۰ سانتی‌متر بود. با چند تکه گوشت که در کف دو دست گم می‌شد. همانجا یاد روضه حضرت علی اکبر(ع) افتادم و برای خودم روضه خواندم و چپ و راست کفن مقدار زیادی پارچه سفید گذاشتم که تازه به اندازه یک قنداقه بچه شد و رفتم که خبر را به خانواده بدهم.

نگاه رهبر انقلاب به مردآفرینان شجاع در کتاب «وقتی مهتاب گم شد»

مادرم داشت قرآن می‌خواند و اشک چشمش را پاک می‌کرد. معمول بود برای گفتن خبر شهادت فرزندی به خانواده‌اش، اول می‌گفتند مجروح شده و بعد این‌که، حالش خوب نیست و دست آخر خبر شهادت را می‌دادند. من هم خیلی ناشیانه گفتم «مادر جان! جعفر یک زخم جزئی برداشته و بُردنش بیمارستان.» مادر چشم به چشمان من دوخت و گفت «جعفر شهید شده.» با عصبانیت گفتم «کی گفته؟» با آرامش جواب داد «قرآن» و ادامه داد «امروز که رادیو خبر حمله را در جبهه‌ها داد، قرآن را باز کردم. این آیه آمد.» و آیه را با صدای بلند خواند “و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا” خدا گفته که او شهید شده اما تو می‌خواهی کتمان کنی.» ایمان و صلابت مادر به من آرامش داد. آرام شدم اما نمی‌توانستم به مادر بگویم فرزند تو پیکر ندارد.(۵۵۸ و ۵۵۹)

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یک × 3 =

دکمه بازگشت به بالا