محمد مولایی: انتشاراتی‌ها به چشم یک گاوصندوق مرا می‌نگرند!

نویسنده اهل ایلام می‌گوید: کتاب‌هایم چاپ نشده‌است؛ چون پول ندارم، چون به هر انتشاراتی‌ای مراجعه می‌کنم، پیش از آن‌که با من به‌عنوان یک انسان رفتار شود، به چشم یک گاوصندوق نگاهم می‌کنند! او ادامه می‌دهد: پیش از سلام و احترام، یک ماشین‌حساب نشانم می‌دهند تا در همان ابتدا تکلیف خودم را بدانم!

محمد مولایی را چند صباحی است که می‌شناسم. «قریه» تنها رمانی است که توانسته‌ام از این نویسندۀ جوان بخوانم. این کتاب مرا سخت به یاد «صد سال تنهایی» این رئالیسمِ جادوییِ «گارسیا مارکز» انداخت. می‌گوید که متولد اردیبهشت ۱۳۶۸ است، ساکن ایلام و انصرافی کارشناسی ارشد فیزیک و ساکن. واژۀ «انصرافی» مرا به نوزده‌سالگی و زمانی می‌کشاند که مشغول خواندن «جنایت و مکافات» از «فئودور داستایِفسکی» نویسندۀ بزرگ روس بودم. «انصرافی… راسکُلنیکُف… مولایی…» این واژه و نام‌ها مدام در ذهنم تداعی می‌شوند…

با هم بخش‌هایی از رمان «قریه» را می‌خوانیم و در ادامه، پای دردِدل‌ها و صحبت‌های این نویسندۀ جوان می‌نشینیم:

«مردم قریه اگر می‌دیدند دختری موهایش را پریشان کرده، او را نفرین می‌کردند. می‌گفتند با این کار باران نمی‌بارد و خداوند آن‌ها را مجازات می‌کند. من فکر نمی‌کنم خداوند به دلیل این زیبایی، مردمی را مجازات کند. خودشان آزادی را از خودشان می‌گرفتند و دختران و جغدها را نفرین می‌کردند.»

***

«… آن چیزی که از نظر ما اسارتِ ذهن است، شاید برای او لذت‌بخش و شیرین باشد. او تنهایی را انتخاب کرده‌است و ما نباید این موهبت را از او بگیریم. به اینانا گفتم: به‌جز تنهایی چه چیزی سعادت است؟»

 

انتشاراتی‌ها به چشم یک گاوصندوق مرا می‌نگرند!

محمد مولایی در ابتدا می‌گوید: از اکنون و در ابتدا و برای بار آخر از شما به خاطرِ شنیدن این مشکلات عذرخواهی می‌کنم؛ آن‌هم نه برای تملق تا پای صحبت‌های من بنشینید، بلکه از سر انسان‌دوستی‌ام است که عذرخواهی می‌کنم؛ از ابتدا.

او می‌افزاید: بنده به‌عنوان یک انسان با کسی دردِدل نمی‌کنم؛ اما فکر می‌کنم که به‌عنوان یک نویسندۀ خوب و شاید بهترین و پُرکارترین نویسندۀ ایران، این حق را دارم که شما خوانندگان را از مطالبی آگاه کنم. بنده یک کتاب چاپ‌شده دارم. کسی مرا نمی‌شناسد و این‌که می‌گویم بهترین هستم به‌ طنز می‌ماند؛ اما بنده سه رمان، یک مجموعه‌داستان‌کوتاه، دو داستان، یک نمایشنامه، یک مجموعه‌شعر، یک دفتر نامه‌ها و دفتر یادداشت‌های روزانۀ چاپ‌نشده دارم. چرا چاپ نشده؟

این نویسندۀ جوان در ادامه بیان می‌کند: مخاطبان محترم پیش از پاسخِ این سؤال، باید نکته‌ای را به عرض برسانم و آن این‌که: بنده قصد ندارم احساسات کسی را جریحه‌دار کنم یا نمی‌خواهم کسی برای من دل بسوزاند، لااقل برای من؛ حتی ممکن است نفرت‌انگیز هم به‌نظر بیایم. حال جواب پرسش را می‌دهم: کتاب‌هایم چاپ نشده‌است؛ چون پول ندارم، چون به هر انتشاراتی‌ای مراجعه می‌کنم، پیش از آن‌که با من به‌عنوان یک انسان رفتار شود، به چشم یک گاوصندوق نگاهم می‌کنند!

او ادامه می‌دهد: پیش از سلام و احترام، یک ماشین‌حساب نشانم می‌دهند تا در همان ابتدا تکلیف خودم را بدانم! مثل سلاحی روبه‌روی چشمانم قرارش می‌دهند تا بدانم با چه شیادانی سروکار دارم. از آنجا که کسی مرا نمی‌شناسد، یعنی مخاطبی ندارم و بدتر از آن این‌که گاوصندوقی که با خود دارم جز شپش در آن پیدا نمی‌شود، رانده می‌شوم؛ آن هم با احترام رانده می‌شوم و این هم شیادی است!

 

برخی با ادبیات «چای‌خوری‌شان» کتاب‌فروشی‌ها را سند کرده‌اند

مولایی می‌افزاید: نویسندگانی در این مملکت می‌شناسم که کتاب‌هایشان به چاپ چندم رسیده‌است. وقتی پیگیرِ موضوع می‌شوم، درمی‌یابم که دوستانِ نویسنده‌نمایی که ادبیات این کشور را قُرق و قبضه کرده‌اند، اغلب کارمندان انتشارات یا کسانی هستند که سرمایۀ انتشاراتی یا اجتماعی یا مجازی دارند.

این نویسندۀ جوان می‌گوید: شاید از من پرسیده شود که «چرا کسی مرا نمی‌شناسد؟» و پاسخ من این است که «چون زن زیبارو یا مردی بدن‌ساز نیستم». شاید بی‌ادبی باشد، اما حقیقت دارد! همین دوستانی که با ادبیات «چای‌خوری‌شان» کتاب‌فروشی‌ها را سند کرده‌اند، از این سلاحِ بازاریابی استفاده می‌کنند. بله! «بازار ادبیات»! این واژه از دهان من نپریده. این حقیقت است که ادبیات ایران به بازار و شغلی بی‌شرمانه تبدیل شده‌است و مافیای هنر، مافیایی که هرچه هنر را به ابتذال بکشاند، بیشتر سود می‌برد.

او ادامه می‌دهد: شاید اقتصاددانان بزرگ کلاسیک فکر نمی‌کردند که روزی هنر، به بازار بزرگِ سرمایه‌داران تبدیل شود؛ بازاری که هنرمندان مبتذل را، بزرگ و هندوانه زیر بغل می‌کند و هنرمندان واقعی را به زیرزمینی سرد و نمناک می‌فرستد! چه رسوایی بزرگی… چه جنایتی…

مولایی با بیان این‌که هنر چنان مبتذل شده که تشخیصش سخت می‌شود، می‌گوید: شرایط طوری شده که انسان، هنرمند و هنرمندنما را از هم تشخیص نمی‌دهد. کافی است گیس و عینک بگذارید و شلوار متفاوتی بپوشید؛ با سیگار که نور الا نور می‌شود! کار تمام است. بفرمایید آقایان: یک هنرمند!

او ضمن انتقاد از این‌که ما ایرانیان همواره هویت خود را زیر سؤال برده‌ایم، می‌افزاید: ما هیچ‌گاه پاسخ را نیافته‌ایم و به دنبال آسان‌ترین راه برای بازیابیِ آنچه از دست رفته هستیم و چه راهی بهتر از هنر؟

او در ادامه می‌گوید: کافی است یک بیت شعر بنویسید یا اصلاً یک جمله که درظاهر و فقط درظاهر شبیه شعر باشد؛ دو «بَه‌بَه» هم بذارید تنگ آن! تا جایی پیش می‌روید که کتاب مزخرفی را چاپ می‌کنید! خودشان آن‌قدر به شما اعتمادبه‌نفس و هندوانه می‌دهند که باورتان می‌شود هنرمند هستید! هیچ‌گاه هم پا پس نمی‌کشید و باورکردنی نیست که کلاه سرتان گذاشته‌اند؛ نه‌تنها سر شما بلکه سر تمام این مردم و این سرزمین؛ آن هم برای پولِ کم! این جنایت است. گناه است. اما متأسفانه بعضی جنایت‌ها پیگیری نمی‌شوند.

 

رمان‌های خوب در قفسۀ کتابخانۀ شخصی نویسنده‌ها خاک می‌خورد

مولایی در ادامه می‌گوید: پولی که باید به هنرمند واقعی داده شود تا مایحتاج اولیۀ زندگی‌اش را تأمین کند، تا بتواند بدون دغدغه درک کند، فکر کند، بنوازد، بکشد، بنویسد و بیافریند، به جیب همان‌هایی می‌رود که ماشین‌حساب در دست دارند! اما شناختن هنرمند واقعی همان‌قدر دشوار است که پیداکردن سوزن در انبار کاه؛ چون سال‌هاست که روال این بوده و هرچه هنرمند بیشتر باشد، کیسۀ آقایان هم پُرتر خواهد شد…

اما خوانندگان عزیز: می‌خواهم از مردم، از شما هم انتقاد کنم؛ مردمی که نمی‌توانند هنر را از ابتذال تشخیص دهند؛ کمااین‌که خود من هم هنرمند نباشم و فقط فکر کنم هستم. این مردم‌اند که باید تشخیص دهند و متأسفانه نمی‌دهند که اگر می‌دادند، اکنون ادبیات ایران در جایگاه واقعی خودش قرار داشت.

این نویسنده می‌افزاید: من شخصی به نام «سلیم رزم‌آفرین» را می‌شناسم که اشعاری قوی دارد؛ اما فقط چند شعر نوشته زیرا متأهل است! و زندگی‌اش را با فروختن کتاب‌ می‌چرخاند! این داستان نیست؛ یک تراژدی واقعی است…

مولایی با بیان این‌که خوانندگان متوجه سیاست‌های بازار نمی‌شوند، می‌گوید: مردم با کوچک‌ترین تبلیغات، به کتاب‌های زرد هجوم می‌برند. هنوز فکر می‌کنند که حالِ دلشان به خواندن کتاب‌های انگیزشی است؛ درحالی‌که رمان‌های خوب در قفسۀ کتابخانۀ شخصی نویسنده‌ها خاک می‌خورد. یا در موسیقی شخصی را می‌شناسم که استعداد بتهوونی دارد اما اکنون در خاک انگلیس به دنبال سرپناهی برای زندگی‌اش است؛ چون در این کشور بهایی به او داده نشد…

 

آیا غیر از این است که هنر زندگی را می‌آموزد؟

این نویسنده می‌افزاید: چرا هنرمند برای ارائه‌کردن هنرش، هنری که برای آن خون دل خورده‌است، باید هفت‌خوان رستم را طی کند؟ آیا خوانندگان عزیز، شما احساس گناه نمی‌کنید؟!

او با انتقاد از این‌که فضای مجازی پر شده از بلاگرهای مبتذل اجتماعی که روح و روان و فکر مردم را با ابتذال خورده‌اند، می‌گوید: طنز، سرآمد آن‌هاست؛ اما همو آن‌ها که بیشتر ابتذال می‌بینند وقتی به خیابان می‌شتابند بی‌آن‌که بدانند، در خشم و نفرت از یکدیگر هستند؛ بی‌آن‌که دلیلش را بدانند. از نظر من در این روزگار باید این نوع طنزهای مبتذل پیگیری قانونی داشته باشند.

مولایی می‌گوید: آیا غیر از این است که هنر به مردم می‌آموزد که وحدت و مهربانی و زندگی و روان و آگاهی مهم هستند؟ آیا غیر از این است که هنر زندگی را می‌آموزد؟

این نویسندۀ جوان می‌افزاید: اکنون اگر کسی بیاید و پای سلیقه را وسط بکشد و بگوید «سلیقۀ مردم این است و مردم این را می‌خواهند»، من هم او را در زمرۀ گناهکاران و ددمنشان می‌گذارم؛ زیرا سلیقۀ مردم این نیست. سلیقۀ بازار این است. این توهین به مردم این کشور است.

پس خوانندگان عزیز: اگرچه شما ماشین‌حساب به دست ندارید، اما شما هستید که آن‌ها را روی میز مذاکره می‌گذارید؛ آن‌هم نه خود شما، جیب شما. این یک جیب‌بُری مدرنیزه است که شما به آن کمتر آگاه هستید و این نبودِ آگاهی فقط جیب شما را نمی‌زند بلکه روان شما را هم می‌دزدد؛ زندگی شما را می‌دزدد و شما انسان نخواهید مُرد؛ بلکه ارقام و آمار خواهید شد.

این نویسنده در پایان می‌گوید: اکنون پرسیده می‌شود که چگونه هنر و هنرمند را از ابتذال و مبتذل تشخیص دهیم؟ پاسخ من این است که هنر روح دارد. چیزی که روح دارد به شما هدایایی می‌دهد که نه به صورت هیجانی آنی، بلکه در اعماق قلب شما جای می‌گیرد؛ هرچند می‌دانم که برای شناختن هنر به زمان نیاز داریم و نمی‌شود آن را تدریس کرد…

پریسا اسماعیلی‌نیا

منبع: صبا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا